#رمان_عشق_پاک
#پارت140
بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و تا دم در بدرقمون کردن و مامان گفت که با خاله اینا میاد دنبالمون و بعد باهاشون برمیگرده!
رسیدیم فرودگاه ایندفعه نیم ساعت زودتر از پروازمون فرودگاه بودیم!
بالاخره وقت رفتن رسید و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و نشستم کنار محسن دلشوره عجیبی داشتم و خیلی خوشحالم سعی کردم به یاد بیارم آخرین باری
که رفتم مشهد کی بود؟! تقریبا پنج شش سال پیش بود!
رسیدیم مشهد و من از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم اصلا!
رفتیم هتل و چمدون ها رو گذاشتیم و اماده شدیم بریم حرم!
توی راه حرم به محسن گفتم
_انقدر خوشحالم که نمیدونم وقتی رسیدم چیکار کنم؟!
لبخندی زد و همینطور که دستم توی دستاش بود گفت
_با دلت که بری خودش میفهمه چیکار کنه! خودش هُلت میده جلو دستتو میگیره و میبردت پای حرم، به حرف دلت گوش کن هروقت خواست نماز بخون دعا بخون هروفتم دلت خواست یه گوشه بشین و فقط به ضریح نگاه کن و با اقا حرف بزن!
محسن لحن حرف زدنش عوض شده بود و به قول خودش انگار داشت با دلش حرف میزد!
به صحن که رسیدیم اذن دخول رو با صدای مردونه میخوند و منم تکرار میکردم نزدیک اذان شد و صدای نقاره خونه بلند شد محسن رفت کنار حوض و آستین هاشو بالا زد و جوراب هاشو در اورد گفتم
_تو که وضو گرفتی! نگرفتی؟!
خندید و گفت
_مگه نشنیدی وضو روی وضو نور علی نوره! تااازه لب این آب وضو گرفتن یه صفای دیگه داره!:)
وضو گرفت و رفتیم سمت فرش هایی که توی صحن پهن کرده بودن رو بهم کرد و گفت
_نمازمون رو بخونیم بعد میریم زیارت کی وعده؟!
منظورش رو نفهمیدم تکرار کردم
_وعده؟!!
خندید و گفت
_منظورم اینه که از هم جدا بشیم بعد دوباره سر یه ساعتی بیایم همین جا!