بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و تا دم در بدرقمون کردن و مامان گفت که با خاله اینا میاد دنبالمون و بعد باهاشون برمیگرده! رسیدیم فرودگاه ایندفعه نیم ساعت زودتر از پروازمون فرودگاه بودیم! بالاخره وقت رفتن رسید و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و نشستم کنار محسن دلشوره عجیبی داشتم و خیلی خوشحالم سعی کردم به یاد بیارم آخرین باری که رفتم مشهد کی بود؟! تقریبا پنج شش سال پیش بود! رسیدیم مشهد و من از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم اصلا! رفتیم هتل و چمدون ها رو گذاشتیم و اماده شدیم بریم حرم! توی راه حرم به محسن گفتم _انقدر خوشحالم که نمیدونم وقتی رسیدم چیکار کنم؟! لبخندی زد و همینطور که دستم توی دستاش بود گفت _با دلت که بری خودش میفهمه چیکار کنه! خودش هُلت میده جلو دستتو میگیره و میبردت پای حرم، به حرف دلت گوش کن هروقت خواست نماز بخون دعا بخون هروفتم دلت خواست یه گوشه بشین و فقط به ضریح نگاه کن و با اقا حرف بزن! محسن لحن حرف زدنش عوض شده بود و به قول خودش انگار داشت با دلش حرف میزد! به صحن که رسیدیم اذن دخول رو با صدای مردونه میخوند و منم تکرار میکردم نزدیک اذان شد و صدای نقاره خونه بلند شد محسن رفت کنار حوض و آستین هاشو بالا زد و جوراب هاشو در اورد گفتم _تو که وضو گرفتی! نگرفتی؟! خندید و گفت _مگه نشنیدی وضو روی وضو نور علی نوره! تااازه لب این آب وضو گرفتن یه صفای دیگه داره!:) وضو گرفت و رفتیم سمت فرش هایی که توی صحن پهن کرده بودن رو بهم کرد و گفت _نمازمون رو بخونیم بعد میریم زیارت کی وعده؟! منظورش رو نفهمیدم تکرار کردم _وعده؟!! خندید و گفت _منظورم اینه که از هم جدا بشیم بعد دوباره سر یه ساعتی بیایم همین جا!