در کتاب روح مجرد یادنامه عارف ،عظیم حاج سید هاشم حداد و به قلم وزین استاد علامه تهرانی آمده است: رفقای کاظمینی میگفتند یک روز با ماشینهای مینی بوس (کبریتی شکل عراق) از کربلا با آقای حداد از کربلا به کاظمین می آمدیم. در بین راه شاگرد شوفر خواست کرایه ها را جمع کند گفت شما چند نفرید؟ آقای حداد گفتند: پنج نفریم. او گفت: نه، شما شش نفرید. حاج سیدهاشم باز می شمارد و می گوید نه خیر! ما پنج نفر هستیم. ما هم می دانستیم که مجموعاً شش نفریم ولی مخصوصاً حرفی نمی زدیم تا ماجرا کشف شود. باز شاگرد شوفر گفت: شش نفرید ایشان گفتند ای برادرم! مگر نمی بینی؟! در این حال اشاره نمودند و تک تک افراد را شمردند این یکی دو تا سه تا چهار تا و این هم پنج تا دیگر تو چه میگویی؟ او گفت ای سید آخر تو خودت را حساب نمی کنی ؟ عجیب اینجاست که در آن حال باز هم آقای حداد خود را گم کرده بود و چنان غرق عالم توحید بود که نمی توانستند توجه به لباس بدن نموده و خود را به حساب آورد. تا اینکه دوستان از ایشان خواهش میکنند که شما خودتان را هم حساب کنید و این شاگرد درست میگوید و میخواهد کرایه شش نفر را بگیرد. وی نیز برای اینکه خواهش دوستان را رد نکند کرایه شش نفر را میدهد. خودشان می فرمودند در آن موقعیت به هیچ وجه نمی توانستم خودم را به حساب آورم و آن کرایه را نه یقینی که به جهت تعبد سخن دوستان دادم https://eitaa.com/olamaerabane