کتاب با روایتی از لحظه اعلام خبر شهادت هادی به همسر و خانواده‌اش آغاز می‌شود و از نظر آغاز قوی است، چرا که این لحظات حساس و دلهره آور و البته تلخ با ظرافتی خاص از سوی نویسنده در ذهن مخاطب تصویر می‌شود و مخاطب خودش را در میان جمعی احساس می‌کند که به تازگی خبر شهادت عزیزشان را شنیده‌اند. --------------------- برشے‌از‌ڪتاب📓' «از اتاق که آمدندبیرون، پدر و مادر هادی با سینی قرآن و ظرف آب منتظر بودند. نگرانی دوباره به مریم هجوم آورد. دهانش قفل شده بودو قلبش تند تند می‌زد. مادر هادی حال مریم را فهمید. گفت:«آیت الکرسی بخون دخترم!» مریم شاید ده بار تا نصفه آیت الکرسی را خواند،اما نمی‌توانست آن را تمام کند! مادر هادی چند بار از زیر قرآن ردش کرد. همه احساس می‌کردند نگاه‌های هادی معنای دیگری دارد. چند بار به چهره‌های مهربان اما نگران پدر و مادر و همسرش نگاه کرد. همه را به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. ماشین آماده بود. قرار بود با همان، اول برود خانه تا بقیه وسایل و مدارکش را بردارد و بعد هم برود فرودگاه. آخرین نگاه عاشقانه اش را هم وقتی سوار شد و در ماشین را بست، روانه چشم‌های مریم کرد... @omidgah