🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_هفتم
دستامو که هنوز رو شونه هاش بود رو پس زد و با کلافگی گفت:
+گوش کن الینا،تو نمیتونی مسلمون بشی،هیچ کس چنین اجازه ای به تو نمیده...
_من به اجازه کسی نیاز ندارم...
+هیییس!نپر وسط حرفم،گیرمم که به اجازه کسی احتیاج نداشته باشی فکر باباتو کردی؟فک کن تک دختر و تک فرزند جناب مالاکیان بزرگ مسلمون بشه،بابات این رو ننگ میدونه،زندت نمیزاره...
_حالا تو گوش کن کریستِن من هجده سالمه و اونقدری دیگه عقل و شعورم میرسه که چه کاری خوبه چه کاری بده!
خودم به سنی رسیدم که میتونم برا خودم تصمیم گیری کنم و جناب مالاکیان بزرگ هم نمیتونه جلو تصمیمات منو بگیره...
+پس معلومه هنوز پدر خودتو نشناختی!
جوابشو ندادم و به جاش سرمو به سمت پنجره گردوندم همین کارم حرصی ترش کرد و باعث شد با عصبانیت به سمت در اتاق بره.
لحظه آخر دستشو رو دستگیره در گذاشت و با صدایی که سعی در کنترل ولومش داشت گفت:
+go to hell!(برو به جهنم)
بعدم از اتاق رفت بیرون و در رو با صدای بلندی پشت سرش به هم کوبید...
سه روز از روزی که همه چی رو به کریستن گفتم میگذره و تو این سه روز کریستن نه به اینجا اومده نه تلفن زده!...
همین کافیه برا شک کردن مامان اینا...آخه از وقتی اومدیم ایران روزی نبوده که کریستن به من سر نزنه یا تلفن نزنه...!!!
تو این سه روز همش به این فکر کردم که چجور قضیه رو به بابام بگم؛
کریستن راست میگه بابای تعصبی من عمرا بزاره تک دخترش مسلمون شه!
نه اینکه بابام خیلی مذهبی باشه ها نه اصلا،حتی خیلی وقتا که مامی میره کلیسا اون نمیره یا خیلی وقتا آسونترین دعاهارو هم فراموش میکنه اما روی دینش تعصب داره...
از همون روزی که بلیط برا ایران گرفتیم بابا باهامون شرط کرد که مراقب دینمون باشیم،نزاریم این مسلمونا رومون تاثیر بزارن...
اما بابا نمیدونست که من دینی ندارم که بخوام مراقبش باشم!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1