🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد: _راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟! مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت: +نه...مگه دیوونه ایم؟! رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت: _پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟! مهدی دوباره جدی شده جواب داد: +اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده... مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش: _دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید! مهدی نفس عمیقی کشید و گفت: +صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز. رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد: +ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی... رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت: _پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟! پوزخندی زد و گفت: _هششت سال دفاع مققدسسس!!! مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت: +خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا! رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین... چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در. لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت: _ممنون...خیلی کمک کردی! مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت: +خواهش میکنم... چشمکی زد و گفت: +خبریه؟! رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد: _نمیدونم!!! 🍃 سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد: _سلام...خ...خوبین؟! بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید: +خوبی؟!چته تو؟! الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت: _آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟! حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم... نگاهی به دست الینا انداخت: +میشه؟! الینا هول تر از قبل جواب داد: _ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه... اسما پرید وسط حرفشو گفت: +باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم! _باشه!!! لبشو به دندون گرفت و گفت: _ببخشید! اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1