🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_هشتاد_نهم
رایان که نمیخواست خودشو جلو مهدی لو بده بحث رو عوض کرد:
_راسته که شما هرکی باهاتون مخالف باشه رو میکشید؟!
مهدی متعجب نگاش کرد و بعد با خنده گفت:
+نه...مگه دیوونه ایم؟!
رایان بدون اینکه لحن شوخ مهدی ذره ای روش تاثیر بزاره گفت:
_پس چرا اماماتون آدم میکشتن؟!چرا تو دین شما اینهمه جنگ وجود داره؟!
مهدی دوباره جدی شده جواب داد:
+اشتباه نکن...درسته امامای ما جنگ کردن...حتی آره...آدمم کشتن ولی در راه حفظ دین بوده...
مهدی خواست ادامه بده که رایان با پوزخندی پرید وسط حرفش:
_دیدی؟!حفظ دین...ینی هرکی مخالف دینتونه رو میکشید!
مهدی نفس عمیقی کشید و گفت:
+صبر بده...اجازه بده من حرفمو بزنم بعد بکش بکش راه بنداز.
رایان به صندلی تکیه داد و منتظر به مهدی نگاه کرد:
+ببین امامای ما اگه جنگ میکردن دلیل داشتن.هیچ کدوم از امامامون با زورگویی نمیجنگیدن...تو اکثر جنگا امامای ما قبل از شروع جنگ دشمن رو پند میدادن...موعظه میکردن و به دشمن پیشنهاد میدادن که بدون جنگ و خونریزی همه چی حل بشه...اما دشمن خودش قبول نمیکرده...میتونی بری تو کتابها مراجعه کنی...
رایان مانند پسربچه ای که میخواد حرفشو خودشو ثابت کنه گفت:
_پس این جنگ چندسال پیشتون چی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_هششت سال دفاع مققدسسس!!!
مهدی سری تکون داد و با آرامش گفت:
+خودت که داری میگی دفاع!ما نجنگیدیم...ما دفاع کردیم...اونا داشتن کشور مارو ازمون میگرفتن و ما فقط دفاع کردیم...خداشاهده ما کاری به کسی نداشتیم...جنگ رو اونا شروع کردن...وارد مرز ما شدن...داشتن خوزستانو ازمون میگرفتن...انتظار داشتی چه کار کنیم؟!تماشا؟!جنگیدیم و دفاع کردیم و نتیجه گرفتیم...نزاشتیم ذره ای از خاک کشورمون بیفته دست اونا!
رایان اخم کرده سرشو انداخت پایین...
چند ثانیه ای سکوت بود تو اینکه رایان بلند شد و رفت سمت در.
لحظه ی آخر برگشت و با لحنی که مهربونتر شده بود رو به مهدی گفت:
_ممنون...خیلی کمک کردی!
مهدی لبخند بدجنسی زد و گفت:
+خواهش میکنم...
چشمکی زد و گفت:
+خبریه؟!
رایان کلافه پوفی کشیدو همینطور که از در میرفت بیرون جواب داد:
_نمیدونم!!!
🍃
سخت مشغول تست زدن بود که زنگ خونه به صدا در اومد.بی توجه به کتاب و دفترایی که وسط حال پخش بود چادرشو انداخت سرشو در رو باز کرد.با دیدن اسما و حسنا یاد کتابای ریخته وسط حال افتاد و دستپاچه سلام کرد:
_سلام...خ...خوبین؟!
بعد هم لبخند مسخره ای زد.اسما و حسنا جواب سلامشو دادن اسما مشکوک نگاهی به الینای دستپاچه کرد و پرسید:
+خوبی؟!چته تو؟!
الینا دستشو زد به چارچوب در و گفت:
_آ...آره خوبم...چطور؟!کاری داشتین اومدین؟!
حسنا:آره اومدیم یکم باهم حرف بزنیم...
نگاهی به دست الینا انداخت:
+میشه؟!
الینا هول تر از قبل جواب داد:
_ا...الآن؟!آخه میدونین من...اممم.ینی نمیشه یه موقع دیگه...من تازه اومدم خستم...یکم...اگه...
اسما پرید وسط حرفشو گفت:
+باشه...انگار واقعا خسته ایا!هزیون میگی...بعدا حرف میزنیم!
_باشه!!!
لبشو به دندون گرفت و گفت:
_ببخشید!
اسما:این حرفا چیه؟!باشه یه موقع دیگه...فعلا خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1