رفتم توی اتاقم.. لباسامو پوشیدم.. نگاه ساعت کردم دیدم ساعت۹شده.. رفتم توی بالکون اتاقم‌... از دور دیدم یکی داره واسم دست تکون میده دقیق نگاش کردم دیدم محمدعلیه.. محمدعلی برم یک کارتون کوچولو رو پرتاب کرد.. گرفتمش‌.. بازش کردم دیدم توش یک جعبه کوچیکه بازش کردم دیدم انگشتره.. روشم یک کاغذه نوشته.. تولدت مبارک بانوی من خوشگلم منم خودکارو برداشتم نوشتم مرسی قشنگم گوشیمو بابام گرفته نگرانم نشو.. همون لحظه که براش انداختم خاله اینا اومدنو محمدعلی رفت‌... رفتم پایین.. بعداز حالو احوال همه نشستیم دورهم.. شوهرخاله:مبارک باشه عموجان.. من:خیلی ممنون.. بعدشم کادو هارو بازکردمو بعدشم شام خوردنو رفتن خونشون.. ساعت۲شب بود‌‌... همه خسته بودیم.. رفتم توی اتاقم.. خوابیدم بیمارستان بودم.. داشتم به همه بیمارا سر میزدم.. که دفعه پیچم کردن.. رفت سمت پذیرش.. دیدم بابا ستایش اومده باهام کار داره.. من:سلام محمود:سلام دخترم خوبی؟ من:خیلی ممنون شماخوبید؟ محمود:ممنون،اومدم وقتتو بگیرم.. من:بفرمایید.. بابا:اینجا؟ من:نه بفرمایید اتاقم.. رفتیم داخل اتاق.. من:بفرمایید زنگ زدم که برامون چایی بیارن.. من:کاری داشتید؟ محمود:شما از رابطه ستایش با اون پسره خبر داشتید؟ من:راستش من تازه متوجه شدم وقتی که ستایش گفت به شماوخانمتون بگم.. محمود:پسره رو میشناسید؟؟ من:بله،برادر شوهرم هستش.. محمود تعجب کرد‌. محمود:چرا به من کسی نگفت؟ من:راستش من خودمم خبر نداشتم بعد فهمیدم که محمدعلی هستش.. محمود:بهش بگو دور دختر منو خط بکشه من:حاج محمود به من ربطی نداره ولی این دونفر همو دوست دارن بزارید بیان خواستگاری شما باهاشون حرف بزنید ببینید خوبه یانع؟ محمود:آخه پسره هیچی نداره من چه جوری دخترمو بهش بدم.. من:من به شما حق میدم ولی باور کنید پسرخوبیه نزارید ستایش دلش بشکنه ستایش حاضره جونشو برای شما بده ولی شمایک خواستگاری قبول نمیکنیدش؟ محمود:امشب بیاین.. من:دست شمادردنکنه محمود خدافظی کردو رفت.. گوشیو برداشتم زنگ زدم به محمدعلی بهش خبر دادم کلی خوشحال شد.. رفتم خونه.. شب شد‌.. ساعت۸.. زنگ در خونه خورد.. هول شده بودیم.. رفتم تو اتاق.. وارد شدن.. از کنار پله های اتاقم داشتم نگاشون میکردم.. مادر محمدعلی اسمش فاطمه بود فاطمه:ببخشید مزاحم شدیم.. مامان:این چه حرفیه مراحمید.. رسول و مونا هم بودن.. بعداز حالو احوال.. فاطمه:خب بااجازتون بریم سر اصل مطلب.. عاطفه:بفرمایید... فاطمه:این آقا پسر ما ستایش جانو دیده و خوشش اومده اگه اجازه بدید برن باهم حرفاشونو بزنن که ببینیم نظر ستایش جان چیه؟ عاطفه:والا من نمیدونم هرچی حاجی بگه.. محمود:نع،قبلش من حرف دارم..