شب شد‌.. رفتم سمت اتاق حامد.. در زدم جواب نداد.. وارد شدم.. دیدم روی تختی که برای بیمارا هستش خوابیده‌.. دیدم پتو نداره رفتم از اتاقم یک پتو کوچیک آوردم انداختم روش‌.. زنگ زدم به ستایش.. من:چطوری‌تو؟ ستایش:قربونت توچطوری؟ :خوب کجایی ستایش:دارم‌میرم خونمون با بابام حرف بزنم‌.. من:درباره؟. ستایش:اینکه محمدعلی باید بیاد خواستگاری منم جواب بله بهش میدومو مراسم های عقدو میزارید.. من:یاخدا موفق باشید.. ستایش:قربونت من:هرچی شد بهم بگو ستایش:باش کاری نداری؟ من:قربونت خدافظ.. ستایش:خدافظ گوشیو قطع کردم.. تو اتاق نشسته بودم که یکی در زد من:بفرمایید وارد شد حامد بود حامد:اجازه هست؟ من:اجازه ماهم دست شماس بفرمایید حامد:ممنون بابت پتو.. من:خواهش میکنم.. حامد:حالا چرا پتو اینجا داری؟ من:یکوقتایی حسش که نبود یا اینکه مریضی داشتم مثل رومیسا کوچولو پیشش میخوابیدم که تنها نباشه😔 حامد:خدابیامرزتش.. من:هعیی.دنیا خیلی بی رحم شده حامد:خیلی.. من:شما چند سالته؟ حامد:😂😂😂سوال خوبی بود من:واقعأ منو شما هم عقد کردیم ولی سنامونو نمیدونیم😂 حامد:من۴۳سالمه وقت کمی دارم من:پس اختلاف سنی زیاد داریم حامد:چرا؟ من:من۳۴سالمه حامد:باورم نمیشه من:همچنین😂 حامد:من که پیر شدم من:یعنی سال دیگه میشه۴۴😂 حامد:بله،یعنی موقعی که یک بچه داشته باشیم سن من میشه۵۰😂 من:اون‌موقع میشید بابا بزرگ😂 حامد:اشکال نداره‌.. قهوه ریختمو یک لیوان دادم به حامد یکیشم خودم برداشتم.. رسیدم‌خونه محمود:چرا نرفتی؟ من:اومدم حرفامو بزنم،بابا احترامتو دارم‌خودتم میدونی چقدر دوست دارم پس ازت خواهش میکنم بزار من با محمدعلی ازدواج کنم من دوسش دارم... محمود:باشه قبول ولی اگه روزی اشتباه کنی خودم خاکت میکنم‌‌.. باحرف بابا دلم ریخت.. من:باشه قبول.. از خونه زدم بیرون.. یکدفعه از پشت سر یکی دهنمو گرفت و پرتم داخل ماشین.. سیعمو کردم جیغ بکشم ولی نتونستم کم کم باچیزی که جلوی دهنم بود بیهوش شدم‌.. توی کارخونه بودم که گوشیم زنگ خورد من:بله؟ ناشناس بود.. مرد:اگه دخترتو سالم میخوای این کارایی که میگمو انجام میدی اینم بگم که پای پلیس درمیون باشه دیگه دخترتو نمیبینی.. محمود:چی میگی تو؟تو کی هستی؟الوووووووووووو گوشی قطع شد.. برام پیامکی ارسال شد.. حاج محمود تموم داراییت باید فرستاده بشه برای نجات جون دخترت تا پیامو خوندم بدنم سست شد قلبم درد گرفت افتادم روی زمین.. چشم باز‌کردم دیدم بیمارستانم.. هانیه بالا سرمه.. قضیه رو براش گفتم‌.. هانیه از اتاق رفت بیرون و هیچ حرفی نزد.. ماجرا رو شنیدم.. سریع زنگ زدم به‌محمدعلی‌.. بهش گفتم چیشده.. محمدعلی:به هیچکس هیچی نمیخواد بگی خودم پیگیر میشم.. من؛منو از خودت بی خبر نزار محمدعلی:باشه.. محمود رو آروم کردم‌... هرچی به‌گوشی ستایش زنگ میزدم جواب نمیداد‌.. نگرانش شده بودم.