#رمانبیصدا
#قسمت بیست ونهم
اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒😒
از اول باید راستش رو می گفتم!!😞😞😞
آقای خادمی!!!😐😐😐
با خاک های زیر پاش، بازی می کرد:بله؟؟؟🧐🧐🧐
من از اول باید واقعیت رو می گفتم🥺🥺🥺
راستش چفیه ی برادرتون رو باد برد و افتاد روی سیم خاردار😥😥😥
من اومدم برش دارم جِر خورد!!😓😓😓
چون سرش پایین بود، نمی فهمیدم چه حسی داره!!😶😶😶
فقط تونستم بگم: من واقعا معذرت میخوام😔😔😔
سعی کرد خودش رو کنترل کنه: یعنی به خاطر یه چفیه دروغ گفتید؟؟؟😏😏
با این که از دستش حرص خوردم😤😤، اما بالاخره من گناهکار بودم و باید توبیخ میشدم😫😫😫
نفس عمیق کشیدم: میدونم از هر جهت کارم اشتباه بود؛ شما بحث چفیه رو ببخش، بقیش با خدا☺☺☺
در حالی که ازم دور میشد گفت:بخشیدم😇😇
.
وقتی برگشتم تهران، نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند📊📊
بدک نبودم😐😐
تو راهیان نور، تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم کنکور بود!!!😏😏
حس و حالم شهدایی بود🕊🕊
دلم فقط خدایی بود🥰🥰
بعد از اون دیدارم با محمد حسین، خیلی کم دیدمش!!👀👀
از همه ی لحاظ، خیلی بهتر بود🙂🙂🙂
میترسیدم نکنه قضیه ی رئوف، تکرار بشه😣😣😣
بعد از راهیان نور، عشق رئوف رو تو "شلمچه" خاک کردم💫💫💫
رئوف، دیگه تموم شده بود
تصمیم گرفتم به خاطر "امام زمان(عج)"✨✨ هم که شده، هر پسری رو دید نزنم👁👁
حتی محمد🥀🥀
تازه یادم افتاده بود که هر چی باشه، محمد نامحرمه!!😬😬😬
رابطم باهاش خیلی کم شده بود‼‼
راستش میترسیدم تو این دیدار هامون، دلش بلرزه!!!❣❣
حتی نمی تونستم بهش فکر بکنم⭕⭕
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه...
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──