اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹ طهورا خانم!!!🙂🙂 میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒 پس منو دیده بود🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊 ممنون🙏🏻🙏🏻 بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔 . . وارد کربلا شدیم😍😍 فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩 محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌 چه عجب😒😒 این آقا محمدم خسته شد😏😏 البته😐😐 من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤 حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹ اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚 اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁 رفتم تو موکب🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆 چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜 موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪 یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦