#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهم
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹
طهورا خانم!!!🙂🙂
میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒
پس منو دیده بود🤦🏻♀🤦🏻♀
سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊
ممنون🙏🏻🙏🏻
بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔
.
.
وارد کربلا شدیم😍😍
فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩
محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌
چه عجب😒😒
این آقا محمدم خسته شد😏😏
البته😐😐
من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤
حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹
اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚
اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁
رفتم تو موکب🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆
چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜
موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪
یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ