هر چه صبر کردیم لجستیک نیامد، تدارکات نیامد، اینجا حسین به قضیه شک کرد. به من و یک نفر دیگر گفت: بروید عقب و ببینید می‌توانید تدارکات بیاورید. رفتیم زیر آتش عراقی‌ها که تدارکات برداریم و بیاوریم. در حال گشتن در توپ‌خانه‌های عراقی بودیم که یک ماشین نفربر ارتش ایستاد. در عقب باز شد از ما پرسیدند کجا می‌روید؟ گفتیم که به سمت محور جاده می‌رویم که یک دفعه آقای خامنه‌ای از نفربر پیاده شدند و تیمسار فکوری و فلاحی و تیمسار دیگری هم همراه ایشان بودند، پایین آمدند و سلام کردند. من به ایشان گفتم: که حاج‌آقا! اینجا خیلی خطرناک است به تهران برگردید و سلام ما را به امام(ره) برسانید. ما فقط از آن‌ها درخواست آب کردیم و بعد از خوردن آب از آن‌ها جدا شدیم و آن‌ها به عقب برگشتند. همه چیز عجیب بود. جاده‌ای که در حال ساخت بود، خالی بود، هیچ لودر و بولدوزری هم نبود. خلاصه به تدارکات رسیدیم. نان و پنیر خرما مختصری بود. بعد از سه روز گرسنگی، هنگامی که نشستیم که بخوریم به یکی از بچه‌ها گفتم: آن بالا را دیدی، نگاه کرد و اول شک کرد که این‌ها تانک باشند. من گفتم: تانک‌ها را می‌گویم این‌ها کجا می‌روند؟ چقدر تعدادشان زیاد است؟! گفت: بله! تانک های زیادی هستند که به سمت جایی می روند. این قدر زیاد بودند که ابتدا و انتهای آنها مشخص نبود و مانند قطاری بودند که سر و ته نداشت. ما وقتی تانک ها را دیدیم، شک کردیم، متوجه شدیم حتما دارد یک اتفاقی پیش می آید. سریعا نزد حسین برگشتیم که سمت چپ جاده و جلوی بچه‌ها بود که بگوییم هیچ نیروی پشتیبانی نیست، تانک‌های زیادی هم دارند به طرف ما می آیند. آن مقداری که توانسته بودیم از عقب تدارکات بیاوریم فقط نان و پنیر و خرما بود که به بچه‌ها دادیم. درست یادم هست حسین پنیر را گذاشت لای نان و داشت می‌خورد که در همان حال وقتی سرش را از جاده بلند کرد و آن تانک‌ها را مشاهده کرد گفت: بچه ها اینها دارند به سمت ما می‌آیند. در آن زمان ارتباط بی‌سیمی ما با عقب قطع شده بود و حسین خبر نداشت که همه نیروها، عقب نشینی کردند فقط گروه ما بود که در میان آتش دشمن محاصره شده بود. من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم شب به صبح رسید. شب خیلی سردی بود. شب‌های صحرا مخصوصا آن دشت خوزستان خیلی سرد است. صبح ساعت ۹ الی ۱۰ تدارکات مختصری برای ما آوردند. در این لحظه بچه‌ها همه شهید و مجروح شده بودند، چهار نفر سالم مانده بودیم. حسین علم الهدی، برادر سلحشور، من و یک نفر دیگر. حسین به من گفت: بر گرد و به انتهای صف برو و به آرپی‌جی زنها بگو که بیایند جلو و کمک کنند و جلوی تانک ها را بگیرند. وقتی که رفتم و از حسین فاصله گرفتم، یک لحظه سرم را برگرداندم که دیدم حسین علم‌الهدی تیر خورد و آن دو نفر هم شهید شدند. من آخرین نفری بودم که از حسین جدا شدم یعنی ما که حدود ۷۰۰ الی ۸۰۰ متر با تانکها فاصله داشتیم. وقتی رسیدم انتهای صف تمام بچه‌ها و حتی آرپی‌جی‌زن‌ها شهید و مجروح شده بودند. به یکی گفتم: چرا تانک‌ها جلو نمی‌آیند و کمک ما نمی‌کنند؟ گفت: اینها عراقی‌ها هستند و ما را دور زدند. من می‌خواستم دوباره به سمت حسین بروم که نشد و آتش دشمن اجازه نمی‌داد که برگردم. من چندین ساعت سینه خیز رفتم تا به تانک‌های خودمان که امید داشتیم، رسیدم. نمی‌دانستم که تانک‌ها خالی است کسی داخل آن‌ها نیست. همه یاد شهید شده بودند یا رفته بودند.