اسطوره شماره ۴۸ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حمید فرمانده یکی از خطوط عملیّات بود. رفته بودم پیشَش برای هماهنگی. همان موقع با یک خمپاره مجروح شدم. دیدم که حمید شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت برادرش نگفتم، خودش می دانست. گفتم «بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب» قبول نکرد. گفت «وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروها بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا. داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه برادر حاجی را بردارد. آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت. گفت «برو به مجروح ها برس» خودش داشت خونِ صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد. ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e