اسطوره شماره ۱۸ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 يكي از طلاب قم مي‌گويد: نيمه شبي، حدود ساعت يك، خواب را بر چشمان خود نمي‌ديدم. بدون اختيار، لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. از اين خيابان به آن خيابان و از اين كوچه به آن كوچه سرگردان بودم. تا اين كه به منزل حضرت آيت‎الله بهاءالديني رسيدم. در همين حال، بي‌اختيار دستم به سوي زنگ منزل آيت‎الله رفت. زنگ زدم. در خانه باز شد و خود آقا پشت در آمد. نگاهي به من كرد. از آقا عذرخواهي كردم و گفتم: آقا ببخشيد! خوابم نمي‌آمد!‌ بدون اراده به بيرون آمدم و نمي‌دانم چرا اين جا آمده‌ام! چون كار خاصي ندارم. حضرت آيت‎الله لبخندي بر لبان مباركش جاري شد و فرمود: خودم تو را اين جا آوردم! بيا داخل منزل! خداوند متعال، اين مقام را به هر كسي نمي‌دهد و تنها به كسي مي‌دهد كه آن را در راه او به كار ببرد. ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e