بداهه
برا دلتنگیام
تهِ تهِ شب...
دوباره نیمه ی شب غم رسوب کرده به جانم
رهایی از تب این غم؟ خدا کند بتوانم
خدا کند بتوانم کمی قرار بگیرم
و خنده های ترک خورده را به کاربگیرم...
خدا کند که به یادم بیفتی و نگریزی
بخوابی و نتوانی، دوباره اشک بریزی
خدا کند دل تنگت قرار از تو بگیرد
که انتقام مرا انتظار از تو بگیرد
چگونه فاصله ها را به اشک ها نشمارم؟
منی که رعد خزانم... منی که ابر بهارم...
به گوش من نرسد لحظه ای صدای عبورت...؟
چگونه زنده بماند عزیز زنده به گورت...
کجاست خنده ی صبحت؟ به من سلام نکرده...
نفس ببخش به من تا دلم تمام نکرده...
به باد میسپرم، از دلت خبر برساند
تو را به خیر و سلامت ازین سفر برساند
به جاده میسپرم تا تو را به چشم نشاند
به ابر میسپرم شعر تازه تازه بخواند
سپرده ام که بگردد نسیم دور سر تو
غبار خستگی از روی شانه ات بتکاند
نمیشود که بمانی.....؟ دلم شکسته گمانم
دلت نمیشکند؟ من... نمیشود که بمانم؟
نمیشود که بیایم... نیاوری تو به رویت..
. نمیشود بشوم گیره ای کناره ی مویت
نمیشود بشوم مال تو دوباره که دستت...
نمیشود بشوم یک عقیق سرخ به دستت
نمیشود بشوم دکمه ای به روی لباست؟
نمیشود بشوم چیز کوچکی که حواست....
نباشد و بگذاری که از تو دور نمانم...؟...
که خیره بر گذر تلخ این عبور نمانم؟...
خوشابه حال گل سرخ خشک لای کتابت...
خوشا به حال دوتا قرص سبز موقع خوابت...
خوشا به حال دوتا کفش هم مسیر عبورت...
بدا به حال دل من...
خوشابه حال غرورت...
خدا کند بتوانم به انتظار بمانم...
برای آمدنت شعر تازه ای برسانم...
خدا کند که بخوابند کودکان ضمیرم
خداکند بتوانم از این فراق نمیرم...
دلم گرفته
دلم مثل کودکی که پریشان...
به دور از نفس گرم مادرش شده گریان...
به دور خانه به اندوه، گریه گریه روانم
بیا و از تب این رنج بی کسی برهانم...