❤️🍃 امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت ...عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود. خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو دادم ...! نفیسه با لبخند نزدیکم شد_سالم محیا جون خوبی؟ صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون... شما خوبین ؟ لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون ...اذیتت نکنه؟ دوباره محکم به خودم فشردمش_نه قربونش برم نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود ...گرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سالم کردم _سالم انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشیدو نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی! _سالم...خوبی؟ بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود! _ممنون از احوالپرسی های شما! بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام _طعنه میزنی؟ بازمن طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دور انگشت امیرعلی ...سکوت کردم ...نفس آرومی کشید امیرعلی_ هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم... طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش! https://eitaa.com/ourgod