#عشق_با_طعم_سادگی❤️🍃
#پارت68
خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره !
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر
علی...
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن
...خواهش می کنم ...ببخشید!
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر...
ل*ب زدم_ دوستت دارم امیرعلی!
نفس عمیقی کشید بافشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کردو با انگشتش رد
اشکهام رو از روی گونه هام پاک!
_ راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمییز شده بود
نگاهم رو دوختم به چشمهاش ...نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره ! ولی
به زبون نیاوردومسیر صحبتمون رو تغییر داد !
فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست
_شروع کالسها خوبه محیا جون
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم
_ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته!
کالسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است
امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس
خوبی به من میده!
عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی
خوشش میاد ؟
-من!
https://eitaa.com/ourgod