#صدای_عشق
#قسمت_سی
حسین آقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
توحق نداری بری
تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بہ من اشاره میکند"
چرا آخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را از دستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره بفکر دل زنت باش
همین که گفتم حق نداری!!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟...
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود...
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینو علی...
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان
_ نه نمیخورم...سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی
_ گفتم که نه خانوم!...بزار همونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده
میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من ...
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست
پر است از احساس محبت ...
بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند
سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم
قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟...
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟...
موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی
نگاهت میکنم...
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند دردلم آلاسکا میشود😁
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی...بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم... فنجان چایش را برمیدارید و داخلش با بغض فوت میکند
بغض مرد جنگی که خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...برو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بود که بزرگت کنم...مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی...وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سخته خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!... البته...تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی...
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهر دو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا...
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم با من...
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هر دو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم...
او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی...
این جمله را که میگویی دلم میترکد...
#رفتنی_شـــدی
به همین راحتی؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتاد و پنجم ...موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم در این بود که یڪ وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم.
#ادامه_دارد
🇮🇷
@paartizan 🇮🇷