اندوهی به وسعت تاریخ
روضهخوان بالاخره از گودی گودال قتلگاه بالا آمد!
پرههای بینیام جِزجِز میکرد. دستمال کاغذی مچاله شده در دستم را باز کردم. دیگر جای سالمی برایش نمانده بود! چادرم را روی صورت کشیدم و به امید پیداکردن تکهای دستمال، دست کردم توی کیفم و میان خرت و پرتها مشغول گشتن شدم.
- عزیزم غم آخِرت باشه. خدا بهت صبر بده.
سرم را چندبار تکان دادم و «سلامت باشید» گفتم. یک لحظه با خودم گفتم: «این صدای سپیدهخانم، دختر حاج آقا صادقی خدابیامرز نبود؟!» چادرم را پس زدم و پشت پردهای از اشک، قدمهایش را دنبال کردم. یک نگاه به در و دیوار مسجد کردم که پر بود از پلاکاردهای تسلیت به سپیدهخانم و خواهرها و برادرهایش که هر کدام در شرکت و ادارهای، کارهای بودند!
آمدم صدایش بزنم که دیدم در این شلوغی، صدا به صدا نمیرسد. سپیدهخانم رفت و روی صندلی انتهای سالن، کنار بستگان درجه یک نشست.
تا مداح بعدی شروع کند، تکیه دادم به پشتی ترکمنی کنار دیوار و دور تا دور مسجد چشم چرخاندم. کیپ تا کیپ آدم نشسته بود.
یکی مشغول خواندن قرآن بود، یکی تند تند دانههای تسبیح را میچرخاند و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد، یکی سرش توی گوشی بود و هر چند دقیقه زیرچشمی اطراف را میپایید.
من هم که گوش و دلم را سپرده بودم دست مداح و او مدام به اینور و آنور برده بود؛ یکبار کنار علقمه، چند لحظه بعد تل زینبیه، یک لحظه گودی قتلگاه، «او میبُرید و من میبُردیم، او از حسین سر، من از حسین دل...»
چند دختر و پسر پنج ششساله هم لباس عیدشان را پوشیده بودند و دو زانو کنار هم نشسته و در صفحه گوشی مقابلشان غرق شده بودند!
از آن صد و چند نفر خانمی که آنجا نشسته بودند؛ فقط چند نفری که قرآن هم از ازدواجشان قطع امید کرده، صاف و ساده آمده بودند! بماند که دو سهتایی از عجوزهها هم پالتوی خز پوشیده بودند و باد به غبغب کرده، لبهای قلوهای قرمزشان را به هم میفشردند و با چشم و ابرو فخر به این و آن میفروختند!
نگاهم به سپیدهخانم افتاد که دستمال سفیدی را سهگوش تا کرده و زل زده بود به چهلچراغ مسجد که با یک زنجیر قطور به سقف متصل شده بود و با وسواس خاصی، سیاهی زیر چشمان ریمل مالیدهاش را پاک میکرد.
جا خوردم. نگاهم را از سپیده کندم و سنجاق زدم به سمانه. نزدیک بود مثل جواد رضویان دهانم را باز کنم و از تعجب یک «آ» گنده بکشم! با التماس سنجاق چشمانم را باز کردم و چسباندم به خواهر بزرگتر سمانه و سپیده، بعد به مادرشان، بعد به مادربزرگشان، بعد به عمه، خاله...
«خدایا اینجا مگه مجلس عزا نیس؟! مگه اینا بابا و شوهر و برادر و ... چه میدونم، قوم و خویششون نمرده!؟ پس این چه ریخت و قیافهایه؟ والّا ما عروسی میریم، اینجور آرا پیرا نمیکنیم. بیخود نیست دختر میّت اومده به منِ صد پشت غریبه، تسلیت میگه. خدایا این چه دوره زمونیه!؟ خودت عاقبتمونو به خیر کن...»
- حاجخانوما یاالله...
آنقدر فکرم درگیر بود که متوجه نشدم آن روضهخوان سیّاح، آخرین مداح بود و مجلس به پایانش رسیده است.
پرده برزنتی میانه مسجد با یاالله پیرمردی کنار رفت و چند جوان و میانسال کت و شلواری کراوات مشکی زده، دست به سینه برای عرض تسلیت آمدند. سپیدهخانم که نمیدانم در این شلوغی، کِی فرصت کرده بود رژ صورتیاش را تجدید کند، بلند شد و از قدم رنجه کردن یکیکشان تشکر کرد: «پسرعمه جان زحمت کشیدین... خدا شما و خالهجونو برای ما حفظ کنه. به پای هم پیر بشین... آقای اسماعیلی خیلی لطف کردین. از تمام همکاران هم بابت اون دسته گل زیبا تشکر کنین. خیلی زحمت کشیدین...»
آهی کشیدم و یاد همین چند سال پیش افتادم که جوانها با هم شوخی میکردند که «بیا عروس و دوماد شو، ما لباس پلوخوریهامونو بپوشیم» اما ظاهراً الان کسی بند عروس و دامادشدن کسی نیست!
هر کسی که چشم از این دنیا میبندد، چه جوان، چه پیر، به جای آنکه اسباب تفکّر و تنبّه بشود، تازه فرصتی میشود برای چشم و همچشمی و «من بهترم» و لباسها و تالارهای آنچنانی و گلهای خُردهعمری، که به اندک بادی، مهمان زبالهدانی میشوند.
قانون محرم و نامحرم هم به بهانه مصیبت به گوشهای انداخته میشود و رویش هم پارچه سیاهی میکشند که کسی نبینَدَش!
هنوز در بهت مانده بودم که دختری دوازده سیزده ساله با کت و دامن سفید و ساپورت مشکی، نمیدانم از کجا پیدایش شد و دوید سمت یکی از مردان میانسال و آبشاری طلایی از موهای لَخت دخترک، میان دستان مرد ایجاد شد!