گفت: «بپّر» و من پریدم. قسمت پایانی هنوز ساعت هفت نشده بود که فهمیدم شهدای گمنام مأمورم کرده‌اند. نه اینکه صدایی از عالم بالا و این ور و آن ور شنیده باشم. مأموربودنم را زمانی متوجه شدم که از مقبره شهدا برمی‌گشتم. تا وارد حیاط مسجد شدم یکی از دور اشاره کرد که قدم تند کنم. به من تنها قانع نشد و دختر جوانی هم که کنار حیاط ایستاده بود صدا زد. - آخ کمرم! شما رو شهدا فرستاده. خادم مسجد نیست؛ منم دیسک کمر دارم؛ الانم مراسم زیارت عاشوراست. دسته سماور را همراه با دختر جوان گرفتیم و کنار حیاط بردیم. وقتی که برگشتیم وسایل صبحانه هم آماده نشده، وسط آبدارخانه مسجد بود و گویا پیرمرد از زمان آمدنش ورد زبانش شده بود «شهدا یکی رو برسونید» و دیگر وقت نداشت به کار دیگری برسد! نان‌ها را که تکه کردیم نیروهای جوان بسیج یکی یکی رسیدند و نیاز به من مرتفَع شد. بلند شدم و به اتاقم که کنج حیاط مسجد بود رفتم. یک اتاق سه در چهار که با راهرویی به کتابخانه مسجد ارتباط داشت و این راهی بود به سوی گنج؛ البته این فکر برای اولین روز کاری بود و نمی‌دانستم وقت سر خاراندن هم ندارم، چه برسد به مطالعه! آنقدر آن‌ چند اتاق دور تادور حیاط مسجد، سوژه برای داستان‌نوشتن دارد که فراموش کردم چه می‌خواستم بنویسم و اما قصه بپّر: سال‌هاست که فراری‌ام. همان سال نود پرحادثه، با اتمام دوره سطح دو، صدای دعوتش به گوشم رسید؛ ولی خودم را جایی پنهان کردم که پیدایم نکنند؛ اما تا ابد که نمی‌توانستم گم باشم! از مخفیگاهم بیرون آمدم و سعی کردم خودم را بزنم به کوچه علی‌چپ! هر چه هم که دوست و آشنا گفتند زیر بارش نرفتم. نمی‌توانستم. نمی‌شد ساعت‌ها بر بالین بیمار باشی و بعد روپوش سفیدت را در بیاوری و جای عمامه دور سرت بپیچی و منبر بروی. نه چانه‌اش را داشتم، نه رویش را! این بود که مدام فرار کردم و هر چه گفتند قبول نکردم. تا همین چند روز پیش که مسئولین با توجه به شرح وظایف و کمبود نیرو، خودشان تصمیم گرفتند و بریدند و دوختند و بعد که تمام شد گفتند برو ساعت ده صبح، فلان جا، لباست را بپوش؛ همان لباسی که تا به حال از پوشیدنش فرار کرده بودم. تنگ و گشاد نبود. اتفاقاً مناسب قامتم بود؛ اما من می‌ترسیدم که بپوشم؛ برعکس آن‌هایی که از ابزار منبر رفتن و تبلیغ، فقط رو داشتند و صدا! یاد مروارید درخشانی افتادم که چند سال پیش صیدش کرده بودم و بر پیشانی‌ام نشانده بودم. مشکل آنجا بود که روزهای زیادی وقت نکرده بودم بروم روبروی آینه و خودم را و مروارید نشانده بر پیشانی‌ام را نظری بیاندازم. گزینه انصراف داشت؛ اما نزدم. نشستم روبروی آینه و غرق شدم در زیبایی مروارید حکمت: «هنگامی که از چیزی می‌ترسی، خود را در آن بیفکن؛ زیرا گاهی ترسیدن از چیزی از خود آن چیز سخت‌تر است. حکمت 175 نهج البلاغه» سیر که نگاهش کردم دلم قرص شد. مدام در فکرش بودم؛ اما سیر و سرکه‌ای در دلم نمی‌جوشید. حتی در آن چهار پنج ساعت خواب شب، چندین بار منبر رفتم! اما جوری بی‌خیال شده بودم که برای خودم هم عجیب بود. ساعت ده که رسیدم محل مصاحبه و منبر، خودم بودم و دو خانم پشت میز که یکی شان مسئول ثبت‌نام بود و دیگری مسئولیت خطیر پامنبری‌شدن. هزار تا سؤال کرد و پاسخش را دادم تا رسید به زمان پریدن: «خب منبر چی آماده کردین؟» دور و برم نگاه کردم. «با من بود؟ مگه من کادر درمان نیستم و نویسنده و پژوهشگر و ... ؟!» نگاهی به چهره‌اش کردم که نه خطی به پیشانی و ابروهایش افتاده بود، نه لبخندی به لب داشت. جدی بود؛ اما آرام. شروع کردم به خواندن دو سه خط آغازین همه منبرها: «بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و ... حسبنا الله .... ربّ اشرح لی صدری ... » خدا خواسته بود پریدن من در اقیانوس تربیت و تبلیغ، در شب شهادت پدر صاحب‌العصر باشد. یک حدیث انتخاب کرده بودم که خیلی مربوط به محل کارم بود و مخاطبینم هم همکارانم. شروع کردم به شرح حدیث و بعد خواندن ساده اشعار سوزناکی در مورد شهادت امام 28ساله و مظلومیتش که اشک من و پامنبری را هر دو درآورد و منبر به اشک و آوردن دستمال ختم به خیر شد. وقتی یک بودن رتبه‌ام را شنیدم در دلم خندیدم؛ اما حتی یک ماهیچه دور لبهایم جُنب نخورد، دیگر چه برسد به مچاله شدن. فقط زبان بود که تلافی‌اش را درآورد. «الحمدللّه» دو دستش را دو طرف زبانم گرفته و ول‌کن نبود! تا خود دانشگاه خدا می‌داند چقدر الحمدللّه گفتم. این بار هم به لطف خدا و مدد مولا، یک پرش دیگر اتفاق افتاد، پریدنی که همین دو سه روز باورش مشکل بود. الحمدللّه ✍ پهلوانی قمی