صدای زنگ ساعت حلبی، دنیای خواب و رویا رو به باد داد و نور ملایمی که از میون پرده ی سفید گلگلی به اتاق میتابید، چشم هامو نوازش کرد. پلک هامو از روی هم برداشتم و اتاق و چند لحظه ای برانداز کردم. دیگه صدای زنگ ساعت قدیمی رو به صدای آلارم گوشی ترجیح میدادم! به زحمت سرجام نشستم. دستی به موهای پرکلاغی بلندم که منو به شاهزاده زغال معروف کرده بودن کشیدم. چقدر عرق کرده بودم! کلافه از تخت جدا شدم و به سمت پنجره رفتم. حیاط رو دید زدم. بی‌بی گل‌نساء مثل هر روز صبح که حیوونای زبون بسته رو فراموش نمی‌کرد، برای مرغ و خروس و جوجه های طلایی دونه می‌ریخت و برای گربه کوچولوی خاکستری کاسه شیر گذاشته بود و گربه کوچولو با ولع آخرای کاسه رو لیس میزد. پنجره رو باز کردم و پرده رو کامل کنار کشیدم تا پرتوهای نور کل اتاق رو روشن کنن. نسیم بهاری اردیبهشت ماه، لا به لای موهای بهم ریخته و گره‌خورده‌م پیچید. از چهارچوب چوبی صدا کردم: - سلام بی‌بی! صبحتون بخیر. بی‌بی برگشت سمتم و با لبخند دلنشین همیشگیش جوابم رو داد. - سلام میوه دلم! بیدار شدی؟ - بله. از اتاق بیرون رفتم. کیمیا مثل فرفره توی راهرو میچرخید و همه جا رو دستمال می‌کشید. با تعجب سلام دادم و پرسیدم: - چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ خجول و غافلگیر برگشت طرفم. لبخند مهربونی زد. - سلام! صبح بخیر... - صبح شماهم بخیر خواهر جان! نگفتین؟! چی شده کیمیا خانم کدبانو شدن؟ - خب...آخه مهمون داریم! ابرو بالا انداختم؛ - مهمون؟ - بله! - جناب مهمان که اینقدر شمارو به تکاپو انداخته کی باشن؟ - امممم...بزار بیاد خودت ببین! چشمکی زد و دوباره به سرعت مشغول کار شد. من هم با صندوقچه ذهنم که دوباره پر شده بود شونه بالا انداختم و حوله به دست به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و زود بیرون اومدم. وقت معطل کردن نبود؛ حسابی کار داشتم و از طرفی هم کیمیا داشت ازم جلو میزد! حوله رو دور موهای بلندم که دیگه خسته‌م کرده بود پیچیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. لبخند آسودگی و رضایت روی لب هام نشست و دستم به سمت انگشتر فیروزه‌م که روی میز بود رفت. نگین آبی رنگش روی دست سفیدم زیباییش رو دو برابر نشون میداد. مشغول خشک کردن موهام و کلنجار رفتن با برس و موهای گره خورده و لجبازم بودم که در اتاق محکم باز شد! - عه! - وای شرمنده یادم رفت در بزنم. - آخرش از دست تو دق میکنم. نمیگی شاید دارم کار شخصی میکنم؟ سکته کردم آخه! حداقل در نمیزنی در رو آروم باز کن... ریز خندید. - شما به بزرگی خودتون ببخشید. دفعه بعد قول میدم در بزنم! - حالا چیکار داری؟ - بی‌بی میگه چای و ناهار رو شما باید درست کنی سها خانم. یه ناهار ویژه و یه چای خوش‌رنگ برای مهمون خاصمون! - هوفففف. همین؟ فکر کردم سر اوردی! - وااا! این مهم نیست؟ یعنی اینقدر شما تبهر داری که این مسئله اینقدر ساده‌ست؟ بادی به غبغب انداختم و کلاس گذاشتم مثلا. - بعله دیگه پس چی؟ پنج ماه شاگرد و دختر بی‌بی باشی معلومه که تبهر پیدا میکنی! کیمیا به شوخی قیافه‌شو جمع کرد و لب و لوچه کج! دست به کمر گذاشت : - خوبه خوبه! لازم نکرده واسه من کلاس بزاری کدبانو! پاشو دیر میشه ناهارت اماده نمیشه ها! سرخوش خندیدیم و هردو به آشپزخونه رفتیم. کیمیا برای بی‌بی که از کله سحر داشت زحمت میکشید یک لیوان آب برد و من هم مشغول آماده کردن برنج شدم. از آشپزخونه صدامو بلند کردم: - مهمون ویژه چه غذایی دوست داره؟ کیمیا بعد چند لحظه از حیاط گفت: - فسنجون تررررررررش! زیر لب و با خودم به به‌ گفتم و دست به کار آماده کردن خورشت شدم. فسنجون ترش از غذاهای مورد علاقه من بود.! ولی مهمون کی میتونست باشه؟! همه چیز آماده بود. ناهار و خونه هردو آماده پذیرایی از مهمون بودن. زنگ در به صدا در اومد و من با عجله داخل اتاقم جهیدم تا آماده بشم برای میزبانی از مهمون ویژه ای که از صبح مژده اش قلب بی‌بی رو نوازش می‌کرد و نور شادی در چشماش می‌درخشید! لباس پوشیده و مناسب مهمونی پوشیدم و چادر ساده رنگی رو سر کردم. برای بار آخر خودمو تو آینه قدی گوشه اتاق برانداز کردم. کاملا محجوب و نجیب و مناسب! چند دقیقه بعد از فرار کردن به اتاق، بیرون رفتم. مهمون عزیزگرامی بی‌بی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کیمیا توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه ها برای پذیرایی. آسته آسته رفتم توی آشپزخونه و پشت کیمیا ایستادم. 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸