کتاب خوندن رو از زیر نیمکت دبستان شروع کردم،اینکه بین کتابهای درسی،رمان دست بگیری، برای دوستای کوچیکم عجیب بود. یکی میگفت:آخه کتاب خوندن حوصله آدم رو سر میبره! یکی میگفت:فیلم دیدن که خیلی باحال تره! یکی میگفت: آخه رمان که به درد نمیخوره، لاقل یک چیز مفییید بخون! و من هرچقدر که دستام رو توی هوا تکون میدادم تا با تمام توان از لذتِ خوندنِ آنشرلی،هری پاتر و زنان کوچک بگم،انگار کار خراب تر میشد. از اون روزا به بعد آروم و بیصدا کتاب خوندم،بجز چند نفر از این ذوق خبردار نمیشدند.بنا را گذاشته بودم به نگفتن هرچند برونگرایی کنترل نشده،آخر کار خودش رو میکرد. از وقتی پیام آقای جواهری رو دیدم،یک چیزی از جنس حرص خوردن بچهِ دبستانیِ دوازده سال پیش شروع کرد به راه افتادن و رسید تا اینجا. قرار گذاشتم یکبار دیگه از کتابهای عزیزم بگم،دوستان وفادار،رفیقان همیشگیِ من. پ.ن۱:آستانه درد را گذاشتم سی کتاب عدد برایم قلق گیری و واقعا آستانه درد است شاید خیلی بالاتر از آن ولی خب امیدم به خداست این عدد را از یک کتاب دوستِ نه چندان کتابخوان بپذیرید :) پ.ن۲:آدمی که خودش حرکت میکند شایسته احترام است ولی آدمی که بقیه را هم به حرکت میندازد شایسته تقدیر،ممنونم از آقای جواهری. پ.ن۳:امید است که درس و دانشگاه و موبایل و غیره و ذالک،مثل این چندسال گذشته دست و پایم را نگیرند :) https://eitaa.com/hornou