زهــرا بــا همــان روحیــۀ نتــرس و ماجراجویــش گفــت: «امّــا اینجــا کــه کســی ما رو نمی شناســه، قول می دیم مواظب خودمون باشــیم، ان شــاالله که اتفاقی نمی افته.» سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی درپی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر. پی. جی و رگبارِ سلاح های سنگین برای ما که صبحِ امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلــی غیرمنتظــره بــود و البتــه ســؤال برانگیز؛ یعنــی چه اتفاقــی دارد می افتد؟! سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنشکردم امّا تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت مــا در آن قــرار دارد، از چنــد طــرف در محاصــرۀ مســلحین قرار گرفته اســت اما دلم شور می زد. بــرای آنکــه آرامــش داشــته باشــم بــه کلام خــدا پنــاه بردم، قرآن را بــاز کردم که بخوانــم، دیــدم بــاز هــم زهــرا و ســارا بی خیــال تیر و تیربار، دوباره پشــت پنجره ایســتاده اند و در کمال خونســردی مردان مســلّحی را از شــکاف پردۀ کرکره ای به هم نشــان می دهند. احســاس کردم هر آن ممکن اســت که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!» ســارا خندیــد و زهــرا بــا کمــی شــیطنت گفــت: «مامان شــما تــوی جنگ صحنۀ درگیری زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313