از این سرِ نترسِ حسین خوشم می آمد، عمه گوهر هم که برای آیندۀ زندگی ام، از نوزادی نقشه داشت. کارهای حسین را پیش من پررنگ تر می کرد و می گفت: «از غول بیابونی و آل خاتون2 هم نمی ترسه، مار که یه حیوون بی آزاره.» از عمه پرسیدم: «حسین چطوری از غول بیابونی و آل خاتون نترسیده؟!» عمه گفت: «تابستون توی باغ فخرآباد، کمبود آب بود، هفته ای یه بار نوبت آب داشــتیم. باید حســین رو می فرســتادم تا «درۀ یاســین»که «وریان» آب رو به طرف باغ ما باز کنه. یه روز حسین رو قبل از نماز صبح توی تاریکی شب فرستادم. حســین عصای دســت من بود. بعد از یه ســاعت درحالی که خیس عرق بود، برگشــت. بیل رو زمین انداخت. با اینکه ده ســال بیشــتر نداشــت رفت و نماز صبحش رو خوند. ازش پرسیدم: چرا دیر کردی؟ گفت: توی تاریکی، زیر نور مهتاب، وقتی از کنار درختای قدبلند که دو طرف جوی آب بود، رد می شدم، سایۀ درختا کوتاه و بلند می شدن. خیال می کردم که آل خاتون و غول بیابونی پشــت درختــا پنهــان شــدن، یــه نفــس می دویــدم. وقتــی می ایســتادم صــدای قلبمو می شنیدم. ترس تمام وجودمو گرفته بود. منتظر بودم که غول بیابونی یا آل خاتــون حلقومــم رو بگیــرن و خفــه ام کنــن. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313