بعــد بلندشــد. مــرا هــم بوســید و حلقــه را تــوی دســتم کــرد و بــا مهربانی گفت: «هرچــی خــدا بخــواد همــون می شــه؛ و خــدا تو رو برای حســین خواســته.» من هم عمه را بوسیدم و رفتم سر مشق و درسم. آقــام بــا عقــد مخالــف بــود. می گفــت: «این نشــانی که گوهر آورده بــرای ما، مثل قســم حضرت عباســه، پروانه تا وقتی که مامانش خوب بشــه، صبر می کنه و بعد می ره خونۀ حسین.» حسین از انبار گمرک رفته بود و در تولیددارو کار می کرد. امّا همیشه به خاطر مادرم یک پایش همدان بود. همچنــان نامــزد مانــده بودیــم که برای اولین بار حرف های شــخصی با من زد. می خواست با من اتمام حجّت کند، گفت: «پروانه خانم، خوب فکر کن، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و ما فقط یه حلقه آوردیم، شما توی خونۀ دایی، خیلی راحت زندگی کردی امّا اگه با من زندگی کنی، خیلی سختی می کشی.» حرفی نزدم و نپرسیدم چه سختی، سرم پایین بود. ادامه داد: «من رابط همدان و تهران هستم، تو یه گروه انقلابی ضد شاه کار می کنم. هر آن ممکنه، گیر بیفتم، یا حتّی اعدام بشم.» چون وچرایی نداشــتم. باز ســکوت کردم و حســین ســعی کرد به حرفم بیاورد. جدّی تر گفت: «راهی که من انتخاب کردم توش راحتی و رفاه نیست این برای شما مهم نیست؟!» یک کلمه بیشتر نگفتم: «نه.» خودمانی شد و گفت: «بیخودی نیست که دایی بهت می گه سالار.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313