شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت یازدهم پنج روز عزيزترين مهمان خانه، محمد بود. مثل هميشه به م
قسمت دوازدهم اگر شد شب تنهايي صحبت كنيم. مادر گفت: شب پدرت هم مي‌آيد، بهتر است. محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. چون نمي‌تواند، به خودت مي‌گويم. غروب محمد به دامادشان گفت: برويم گلزار، دلم مي‌خواهد از شهدا خداحافظي كنم. رفتند گلزار. محمد با حال ديگري قدم برمي‌داشت. بين قبرها راه مي‌رفت. به عكس شهدا خيره مي‌شد. اخم مي‌كرد، ساكت مي‌شد، مي‌خنديد، ذكر مي‌گفت.... وقتي هم رفتند كنار قبرهاي خالي آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: يكي از اين قبرها براي من است. تا ده ـ بيست روز ديگر مي‌آيم اينجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از اين حرف‌ها نزن. . . ادامه دارد... ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313