🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
دو روز از اقامت خديجه و خانواده اش در سوسنگرد گذشت.
آنها نـه خواب داشتند نه خوراك
ساعت از ۵ بعد از ظهر گذشته بود.
گرماي هـوا شكسته و نسيم خنك صورتمان را نوازش ميداد.
عراقيهـا از اطـراف شهر را به گلوله بسته بودند.
۵ كيلومتر جلوتر ، ناگهان چشمم بـه يـك نفر بـر عراقـي افتـاد.
رو بـه حبيب كردم تا او را خبر كـنم ، فرصـت نـشد.
رگبـار گلولـه از دوطـرف برسرمان باريدن گرفت.
براي يك لحظه ، زمين و زمان به هم ريخت.
از ترس سرم را پايين آوردم.
خدايا چه اتفاقي در حـال افتـادن بـود.
حبيب پدال گاز را فشرد .
ماشين سرعت گرفـت امـا امكـان فـرار نبـود.
ماشين به گلوله بسته شد.
چرخهاي ماشـين مـورد اصـابت گلولـه قـرار
گرفت و پنجر شـد.
چنـد لحظـه بعـد ، ماشـين از حركـت ايـستاد. پـايم ميسوخت و خون از آن جاري شده بود. حبيب هم از ناحيه پـا زخمـي شده بود.
عراقيها هلهلهكنان جلو آمدند و محاصره مان كردند.
با اسـلحه به طرفمان نشانه رفته بودند.
آهسته جلو آمدند و ژ-۳ را از دست مـن گرفتند.
بعد نارنجكها را كه خوني شده بود .
آنها با هلهله داد مـيزدنـد
كه حرس خميني (پاسدار خميني) گرفتيم.
آن روز خديجه ميرشـكاري و همسرش حبيب شريفي به اسارت عراقيها درآمدند.
بعدها عراقيهـا آن دو را از هم جدا كردند و خديجه هرگز شوهرش را نديد.
خديجه بـيش از چهار صد روز در اردو گاههاي عراق اسير بود.
بالاخره او يك روز به همراه تعدادي از خانواده ها آزاد شد .
بـي آن كـه هرگز بفهمد بر سر همسرش چه آمده.
#خاکریز_خاطرات
@parastohae_ashegh313