#شناخت_لاله_ها
#خاکریز_خاطرات
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا، چیزی روی آب است و به این سمت میآید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم. دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.😭😭😭
ادامه دارد....
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
#شناخت_لاله_ها
#شهید_محمد_علی_رهنمون
#خاکریز_خاطرات
یزد آن موقع کوچکتر بود. مردم بیشتر همدیگر را میشناختند. هرچه میشد همه جا میپیچید. محمد هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود.
در یک روز دیدم دستهاش را حنا بسته. به مسخره گفتم «محمد! این دیگر چه کاری است؟»
گفت «این طوری کردم که از شرّ این دختر مدرسهایها راحت بشَم. بگند اُمُّله. کاری به کارم نداشته باشند
⚘🕊🕊❤🕊🕊⚘
درس نمیخواندیم. به خیال خودمان فکر میکردیم مبارزه کردن واجبتر است. محمد نصیحتمان میکرد؛ میگفت: «این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمان رو تلف میکنه؟ باید هم درس بخونید هم مبارزتون رو بکنید. آدم بیسواد که به درد انفلاب نمیخورد
⚘🕊🕊❤🕊🕊⚘
شب عروسیش بود. اذان که شد، همه را بلند کرد که نماز بخوانند.
یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش نماز جماعت خواندند.
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#شناخت_لاله_ها
#خاکریز_خاطرات
#شهید_حسن_انتظاری
سردار حسن انتظاري از فرماندهان محبوب بسيجيان تيپ الغدير يزد بود.❄️❄️❄️
در سوم فروردین ماه سال 1341 در شهرستان یزد به دنیا آمد.
«مادرش تعریف میكرد: در كودكی، دو یا سه مرتبه از پشتبام سقوط کرد. به طوری كه چشمانش بسته شد و همه فكر كردیم او فوت كرده است. ولی به خواست خداوند زنده ماند.»❄️❄️❄️
غلامحسین انتظاری، پدرش، نقل میكند: «از موسیقی مبتذل بدش میآمد. در سال 1352 كه او سال سوم دبستان بود از تفت میآمدیم. راننده مینیبوس نوار ترانه گذاشته بود. او به راننده تذكر داد كه ضبط را خاموش كند. آن قدر شهامت داشت كه این حرف را به راننده زد.»❄️❄️❄️
در دوران انقلاب با دوستانش فعالیت زیادی داشت. با كمك آنها اعلامیههای امام را به دیوار میچسباندند.
با وجود سن كم به فعالیتهای سیاسی میپرداخت. در زمانی كه به مدرسه میرفت، دستگاه تكثیر مدرسه را با كمك یكی از دوستانش به آبانبار گنبدسبز برده بود و مخفیانه اعلامیههای حضرت امام را تكثیر و چاپ مینمود.
همیشه در خط رهبری بود. ولی فقیه را اصل میدانست. هر چه امام میگفتند، همان نظر امام را حجت میدانست.
خودش را شاگرد امام میدانست و میگفت: «این انقلاب بود كه ما را ساخت.»❄️❄️❄️
با شروع جنگ تحمیلی برادرش، اصغر، به جبهه اعزام و او را نیز تشویق به رفتن نمود. ابتدا قبولش نمیكردند، به خاطر برادرش. بالاخره او را نامنویسی كردند. او نیز راهی جبهه شد و مدت پانزده روز آموزش دید.
حسن در سال 1359 در 18 سالگی به جبهههای حق علیه باطل شتافت.❄️❄️❄️
با این كه فرمانده بود؛ مثل افراد عادی - كه به اصطلاح خود را در دست و پا میاندازند- بود. خودش را نمیگرفت، فردی خوشمشرب بود كه از خصوصیات بارز و زبانزد عام و خاص بود
در عملیات بدر او فرمانده گردان امام علی(ع) بود. زمانی كه به شهادت میرسد، صورتش را به طرف كربلا میكند و ذكر السلام علیك یا اباعبدالله(ع) را میگوید و شهید میشود.❄️❄️❄️
حسن انتظاری در تاریخ 22 اسفند1363 در عملیات بدر به علت اصابت تركش به سر به شهادت رسید.
•┈┈••✾•🇮🇷🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🇮🇷🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#شناخت_لاله_ها
#خاکریز_خاطرات
#شهید_حسن_انتظاری
شانزده ساله بود که در نبرد با ضد انقلاب در کردستان حضور یافت. مدتی بعد در جرگه محافظان امام جمعه یزد، آیت الله صدوقی قرار گرفت.🕊🇮🇷🕊
نمازهای یومیه اش را ازسنین نوجوانی با نافله می خواند؛ چه صبح، چه ظهر یا شب و مخصوصاً بر نافله شب مداومت می کرد؛ حتی زمانی که به علت مشغله زیاد فرصت استراحت کافی نمی یافت.🕊🥀🕊
هیچگاه به کسی اجازه نمی داد درحضور او غیبت کند؛ البته خیلی با ظرافت و زیبا، محور بحث را عوض می کرد تا کسی نرنجد. حتی غیبت کسانی که به او در ستمشاهی ظلم کرده بودند مجاز نمی شمرد و می گفت ممکن است او آدم خوبی شده باشد و عاقبت بخیر شود و ما که ادعا داریم مورد غضب خدا واقع شویم.🕊❤️🕊
حضورش درصحنه شهادت آیت الله صدوقی، تأثیر شگرفی بر او گذاشت و بی قرارش نمود تا اینکه شبی ایشان را به خواب دیدکه فرمودند: "حسن تا ازدواج نکنی شهیدنمی شوی!" با دختر مومنه ای ازدواج کرد. عاشق همسرش بود بطوریکه این عشق به همسر، همواره زبانزد فامیل، دوستان و همرزمانش بود.🕊🇮🇷🕊
سرانجام درمنطقه شرق دجله (عملیات بدر) در حالیکه قبلاً از زمان و نحوه شهادتش خبر داده بود، محاسن شریفش را به خون سر خضاب بست و به جمع کربلائیان پیوست.
🕊🥀🕊
بر گرفته از کتاب" نشون به اون نشونی"
•┈┈••✾•🇮🇷🥀🇮🇷•✾••┈┈•
@parastohae_ashegh313
•┈┈••✾•🇮🇷🥀🇮🇷•✾••┈┈•
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
🌛روایتی از ایثارگر حبيب الله ابوالفضلی در مورد روزهدار سيزده ساله🌜
در ماه رمضان سال 63 از طرف لشگر 25 كربلا به پايگاه 🌕شهيد مدنی اعزام شديم (پايگاه لشگر 8 نجف اشرف ) چون قرار بود به مقر عمليات منتقل شويم حكم مسافر را داشتيم و روزه بر ما واجب نبود اما كساني كه در ماه مبارک در پايگاه اهواز میماندند میبايست روزه🌖 میگرفتند از جمله مسئولين ستاد و امام جماعت و مكبر كه نوجوان 13 سالهای بود.🌗
هوای اهواز بسيار گرم بود و حتي يك ساعت بدون نوشيدن آب قابل تحمل نبود. اواخر ماه مبارک كه به اهواز برگشته بودم احساس كردم نصف گوشت بدن اين نوجوان آب شده🌘 است. واقعا ايمان از چهره نحيف اين نوجوان (مكبر نماز خانه) متجلی بود.🌑
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
🌛روایتی از رزمنده سید ابراهیم یزدی🌜
سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسيار طاقت فرسا بود.🌕
رزمندگانی كه از اقصی نقاط كشور به جبهه میآمدند حكم مسافر را داشتند و كمتر میتوانستند يك جا ثابت باشند بعضی از آنها در يك منطقه میماندند 🌖و از مسئول و يا فرمانده مربوطه مجوز میگرفتند و قصد ده روز نموده و روزه دار میشدند.🌗
روزهای طولانی بالای 16 ساعت گرمای شديد و سوزان، نبرد با دشمن حتی در منطقه پدافندی شدت يافتن تشنگی و ضعف و بی حالی از جمله مواردی بود كه وجود داشت اما به لطف خدا در ايمان و ارادهی رزمندگان خللی ايجاد نمیشد.🌘
گرمای شديد باد و طوفان شنهای روان و از همه مهمتر نبرد با دشمن آنهم برای كسانی كه روزه دار بودند بسيار سخت بود. انسان تا در شرايط موجود قرار نگيرد درک مطلب برايش سنگين است. 🌑در آن عمليات بسياری از عزيزان به وصال حضرت حق پيوستند در حاليكه روزه دار بودند و لبهايشان خشكيده بود. اما به عشق اباعبدالله الحسين(ع ) و عطش كربلا رفتند و به شهادت رسيدند.
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
🌛روایتی از زبان سردار مرتضي حاج باقری از اسارت و رمضان🌜
ما در دوران اسارت جز مفقودين بوديم يعني نه ايران از ما خبر داشت و نه صليب سرخ جهانی نام ما را ثبت كرده بود. به همين جهت مشكلات ما از ساير اسرا بيشتر بود. هيچ نام و نشانی از ما در جايی نبود.🌕
عراقیها به ما خيلي سخت میگرفتند جز ارتباط و تکیه به خدا هيچ راهی نبود تنها اميدمان استعانت خداوند بود يكي از راههای تحكيم ارتباط الهی بحث نماز و روزه بود🌖 بچههايی كه با ما در اردوگاه 12 و 18 بودند تقريبا ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال از ماه رمضان روزه ميگرفتند هر چند كه روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادی هم جرم بود.🌗
بارها اتفاق میافتاد كه هنگام نماز دژخيمان بعثی به بچهها حمله میكردند و جهت آنها را از قبله تغيیر ميدادند و نماز را بهم میزدند حتي يك شب مجبور شديم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابيده و زير پتو به جا بياوريم.🌘
روزه گرفتن جرم سنگينتری بود بچهها غذای ظهر را میگرفتند و در يك پلاستيك میريختند چهار گوشه آن را جمع كرده و گره میزدند سپس اين غذا را در زير پيراهن خود پنهان میكردند و افطار میخوردند اگر موقع تفتيش از كسي غذا میگرفتند او را شكنجه میدادند.🌑
آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری كه احيانا در شب میدادند را بچهها به عنوان افطار میخوردند و تا افطار بعد به همين ترتيب میگذشت.🌒
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
🌛داود نظام اسلامی
جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس🌜
مجروحان حق روزه گرفتن نداشتند
🌕
مجروحان حق روزه گرفتن نداشتند. شام که می آمد نیمی از غذا را نگه می داشتند تا سحری بخورند و روز بعد را روزه بگیرند. ماجرا به گوش من رسیده بود. می گفتم: شما نباید روزه بگیرید و در پاسخ می شنیدم که: ما روزه نمی گیریم ولی غیر مستقیم متوجه ماجرا می شدم.🌖
با رئیس بیمارستان هماهنگ کردم. ساعت داروی بعضی مجروحان طوری جا به جا شد که بتوانند روزه خود را نگه دارند. دعای این افراد همیشه همراهم بود. خوشحالی را در چشمان شان می دیدم. سحری و افطاری در بخش🌗 بیمارستان بین مجروحان توزیع می شد و وجدانم آسایش گرفته بود🌘🌑🌒
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
🌛داود نظام اسلامی
جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس🌜
وارد منطقه که می شدیم، درجه و رتبه جای خود را به دوستی و رفاقت می داد. 🌕در سنگر هر کدام از بچه ها کاری می کرد. یکی چای می آورد و آن یکی سحری را آماده می کرد🌖. شور و شوق خاصی بین بچه ها بود. بعد از اذان و نماز بلافاصله دعا می کردیم. به آن روزها که فکر می کنم غبطه می خورم.🌗
شب دهم یا یازدهم رمضان وارد یکی از میادین مین شدیم. در خاک دشمن بودیم که مین در دستم منفجر شد. 🌘هر دو دست، چشم و صورت و کل بدنم را تحت تاثیر قرار داد. به عقب اعزام شدم. دکترها قطع امید کردند. 🌑زنده ماندم و خداوند رسالتی دیگر روی دوشم گذاشت که در خدمت مردم جامعه باشم.🌒
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
ماه رمضان سال 66 بود در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم نیروهایی که در پادگان نبی اکرم (ص)حضور داشتنددر حال آماده باش برای اعزام بودند .
هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر، در اثر بارش باران گل آلود بود بطوری که راه رفتن بسیار مشکل بود و با هر گامی ، گلهای زیادتری به کفشها می چسبید و ما هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شدیم متوجه می شدیم کلیه ظروف غذای سحر شسته شده ، اطراف چادرها تمیز شده و حتی توالت صحرایی کاملاً پاکیزه است .
این موضوع همه را به تعجب وا می داشت.
که چه کسی این کارها را انجام می دهد . نهایتاً یک شب نخوابیدم تا متوجه شدم چه کسی این خدمت را به رزمندگان انجام می دهد .
بعد از صرف سحرو اقامه ی نماز صبح که همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و به انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود که خادم بچه های گردان شناسایی گردید .
وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته گفت : من خاک پای رزمندگان اسلام هستم.
🌛راوی: عبدالرضا همتی 🌜
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#خاکریز_خاطرات
✨✨✨
شهید محمّدزاده برای ما تعریف میکرد که روزی رفته بوده در خانة یکی از محرومان تا کیسههای آرد و دیگر توشههای خوراکی را به آنها تحویل بدهد. ✨✨✨
میگفت: دیدم دو نفر دارند با چهرهای غضبناک به من نگاه میکنند، به آنها گفتم افتخار پیدا کردهایم اینها را به مناسبت ماهمبارک رمضان برایتان بیاوریم.
✨✨✨
شهید محمدزاده تعریف میکرد وقتی برگشتم پایگاه دیدم یکی آمده و میگوید که پدرش در درگیری با نیروهای سپاه کشته شده و او با خودش عهد بسته، تا انتقام خون پدرش را نگرفته، از پا ننشیند. ✨✨✨
آن جوان میگفت که عهد کرده با نخستین پولی که به دستش رسید، اسلحه بخرد و به همراه برادرش، با سپاه بجنگند! شهید محمدزاده میگفت که آن جوان با صدایی لرزان برگشت و گفت اما شما که مواد غذایی در خانهمان آوردید، فکرمان را دگرگون ساخت. حالا به عنوان سربازتان هر کاری که بگویید حاضریم به انجام برسانیم
✨✨✨
🌛راوی: محمـــدهـــادی زارعــی
شهید رجبعلی محمدزاده🌜
🌛منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان🌜
╔══════••••••••••○○✿🌝╗
@parastohae_ashegh313
╚🌝✿○○••••••••••══════╝
#خاکریز_خاطرات
🍀🍀🍀
یک روز سعید در حالی که لحاف و بیلی در دست داشت بیرون رفت . یواشکی دنبال او رفتم دیدم که در خرابه ای پیر زنی هست که آب در آن خرابه آمده و زیر انداز او را خیس کرده است . و سعید با بیل زیر وی را تمیز کرد و لحاف خود را به او داد . 🍀🍀🍀
🌿شهید سعید احسانی🌿
🌿منبع: اطلاعات دريافتي از كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان🌿
╔══════••••••••••○○✿💚╗
@parastohae_ashegh313
╚💚✿○○••••••••••══════╝
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
خيلي عصباني بود سرباز بود 👮🏻♂و
مسئول آشپزخانه كرده بودندش .
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود
هركس بخواهد روزه بگيرد
سحري بهش مي رساند 😉😁
ولي يك هفته نشده ، خبر سحري
دادن ها به گوش سرلشكر ناجي
رسيده بود👂 او هم سر ضرب
خودش را رسانده بود و دستور
داده بود همه ي سربازها به خط
شوند و بعد ، يكي يك ليوان آب💧
به خوردشان داده بود كه سربازها
را چه به روزه گرفتن 🤭
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه ....
ابراهيم با چند نفر ديگر ، كف آشپزخانه
را تميز شستند و با روغن موزاييك ها
را برق انداختند🤦♂ و منتظر شدند.
براي اولين بار خدا خدا مي كردند
سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد.
نگاه مشكوكي 🤨 به اطراف كرد و وارد شد
ولي اولين قدم را كه گذاشته بود👣 ، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد😂😂😂
پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند 🤒🤕
تا آخر ماه رمضان ، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند 🤪
📚 يادگاران ، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 11
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄
#رمضان_در_جبهه
#خاکریز_خاطرات
💚💚
سعید صفری
💚💚
به خاطر دارم که چند روزی با رزمندگان نزد «کشاورز» میرفتیم و اصرار میکردیم تا در این مدت ده روزه ما را در منطقه نگه دارد. سرانجام به خواستهمان رسیدیم. آن سال ماه رمضان به یاد ماندنی و دلچسبی بود.
💚
هوا بشدت گرم بود. سهمیه یخ را برای آب خوردن استفاده نمیکردیم. در طول روز برای سرویس بهداشتی مجبور بودیم از آبی استفاده کنیم که در منبع آهنی زیر نور آفتاب به درجه جوش نزدیک شده بود.
💚
در زمانهای گذشته شنیده بودم که در مکه بر روی سنگ، تخم مرغ نیمرو میکردند، در تابستان 63 بر این موضوع ایمان پیدا کردم. با نور خورشید بدون هیچ وسیله اضافی میشد پخت و پز کرد.
💚
با چنین شرایطی نیروهای واحد ادوات با شوق تصمیم به روزه گرفتند. برای اینکه فشار گرسنگی و تشنگی را کمتر کنیم، کل کارهایی ڪه امڪان داشت شب انجام شود مثل ڪلاسهای آموزشی و تعمیر و نگهداری ابزار، ادوات و سلاح را به ساعات بعد از افطار منتقل ڪردیم.
💚
یک سنگر زیر زمینی هم تا قبل از شروع ماه رمضان با همت همه بچهها و ابتکار جالب با الهام از بادگیرهای یزد درست کردیم که واقعا موثر بود.
💚
روال کار اینطور شده بود که شبها بعد از افطار کار میکردیم و بعد هم نماز شب، افطاری، گوش کردن به سخنرانی شهید دستغیب از رادیو آبادان و حدود ساعت هشت میخوابیدیم.
┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
#خاکریز_خاطرات
#شهید_کاظم_خائف🌷
در فاصله چند متری با عراقیا درگیر شدیم
کاظم روی تپه بود که زخمی شد
رفتم کنارش و دیدم خون زیادی ازش رفته
خواستم بلندش کنم که گفت :
"برو و منو اینجا بزار "
بهش گفتم :
" تو رو می رسونم بیمارستان "
اما کاظم گفت :
" آقا در مقابلم نشسته .. "
آرام گفت :
" السلام علیک یا امام زمان ' عج ' و پر کشید .. " ✨✨✨
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطرات
عارف بزرگ آیت الله حق شناس نقل می کردند:
در عالم رویا شهید نیری رو دیدم و ازش پرسیدم:
چه خبر؟
احمد علی فرمود: تمام مطالبی که از برزخ می گویند حق است.
شب اول قبر، سوال قبر و ... حق است، اما من را بی حساب و کتاب به بهشت بردند.
آیت الله حق شناس مکثی کرده و گفتند:
رفقا!
آیت الله بروجردی هم حساب و کتاب داشت، اما من نمی دانم این شهید #احمد_علی_نیری چه کرد به این مقام رسید !!!
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتـــ
مهدے تو وصیتـــ نامه اش📜 نوشته بود
رسیدن به سن 30 سالگی بعد از علی اڪبر ع برایم ننگـــ استـــ😞
مادرش می گفت :
آخرین بار ڪه از
سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد
بعد از زیارتـــ دیدم مهدے ڪنار سقا خونه ایستاده و میخنده🙃
ازش پرسیدم، چیه مادر؟ چرا میخندے؟
گفتـــ : مادر امضاے شهادتم رو از امام رضا گرفتمـ😍
بهش گفتم اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم😣
مهدے دستش رو به سمت آسمون بلند ڪرد🤲 و گفتـــ مادر خـــدا هستـــ
#شهید_مهدے_صابرے
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــــ🌹
به خاطر مساله اے یه نامه✉️ تند
به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم...
حالم خیـــلی بد بود و حسابی شاکی بودم😔
وقتی اومدم خونه و چشم روے هم گذاشتم، #حضرت_زهـــرا رو به خواب دیدم
و شروع کردم گلایه از مجلــہ،
بی بی فرمود:
با بچه من چکار دارے؟!!!✨
من دوباره از حوزه و سید نالیدم،
اما باز بی بی فرمودند: با بچه من چکار دارے؟
سومین بار که حضرت زهرا این جمله رو فرمودند، از خوابـــ پریدم...
یه نامه💌 از سید به دستم رسید که نوشته بود؛ یوسف جان!
دوستت دارم
هرجا میخواے برے برو!
ولی بدان براے من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...🍃
✍منبع: کتاب همسفر خورشید
#شهید_سید_مرتضی_آوینــی
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــ📖
بارها از حسن شنیده بودم ڪه میگفت:
بالاترین پاداش براے من، #لبخند_رضایتـــ رهبـ❣ــره.
یه بار امام خامنه اے حفظه الله براے بازدید از پروژه اے اومده بودند.
مسئولیت پروژه👨🔬 به عهده حسن بود
آقا با اشاره به حسن فرمودند:
تهرانی مقدم به هر قول و وعده اے که به ما داده، وفا کرده👌
و ندیده ام وعده اے بدهد و به آن عمل نکند...
بعد هم آقا پیشانی حسن رو بوسیدند.
#پدر_موشکی_ایران🚀
#شهیـــد_حسن_تهرانــی_مقدم🥀
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــــ
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته
بود.
یک شب بچهها خبر آوردند:
که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکهتکه شده است🥀
بچهها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر #شهید را درون کیسهای گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتی ما شد😳 وصیتنامهی📜 این برادر بود
که نوشته بود:
«خدایا!🤲
اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبداللهالحسین (ع) با بدن پارهپاره ببر.» 💔
╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗
@parastohae_ashegh313
╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
#خاکریز_خاطرات
#سردار_بی_مرز💞
کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! 🌿
خودش رفته بود ملاقات پوتین،
بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای.
بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمیدانم!!🙄
فقط میدانم دیپلماسی حاجقاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد👌
روسها ناوشان🛥 را حرکت دادند به سمت سوریه!
نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی..
از تعجب خشکم زد!😳
جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم
به فارسی نوشته بود؛ "#جانم_فدای_رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟»
خودش جواب داد: «سیدعلی»❣
چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی!
حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند..
طرف مسیحی بود اما جانش درمیرفت برای حضرت آقا!🥀
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
#خاکریز_خاطرات
سردار سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه🛩 از گیت بازرسی کنترل و رد شود
اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد✨
از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود،
هنگام عبور و کنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت
به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد و صدا می داد🔊
در این باره #سردار_سلیمانی می گوید :
گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد😔
دوستی دارم که وقتی مرا این چنین
می دید یک قرصی💊 برایم آورد
که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم...🌱
گاهی که منزل پدرم در قنات ملک
می رفتم
و پیر زنان و پیر مردان از درد پا و زانو و بدن می نالیدند، از آن قرص به آنها
می دادم تا کمی تسکین یابند🍃
سردار با لبخندی😊 ادامه می دهند
وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد،
می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های #حاج_قاسم داری به ما بدهی...😊
@Parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطرات
#توسل_به_حضرت_زهــرا🌿
گلوله هاے بی امان دشمن، امانمان را بریده بود☄ و کارے از ما برنمی آمد.
الله یار جابرے گفت:
متوسل شویم به #حضرت_زهرا
تا باران بیاید🌧 و عملیات دشمن قطع شود.
هنوز یک ربع از توسل مان به حضرت نگذشته بود که باران آمد.
جابرے از خوشحالی😍 گریه میکرد
میگفت:
یادتان باشد☝️ از حضرت زهرا برندارید.
هر وقت گرفتار شدید، چاره کار قسم دادن #امام_زمان به جان مادرش فاطمه زهراست.🙏
#راوے_علیرضا_حق_گو
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
🌿♥️
#خاکریز_خاطرات📜
مصطفی هراسان از خواب بیدار شد😥
ولی دیدم داره میخنده
علت رو که سوال کردم ؛
گفت: خواب دیدم که بالاے یک تپه ایستاده ام
امام زمان را دیدم🌟
آقا دست روے شانه ام گذاشت و گفت:
مصطفی !
از تو راضی هستم😍
#شهید_مصطفی_احمدے_روشن
#راوے_همسر_شهید
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
┄┅══✼🌷✼══┅┄
#خاکریز_خاطرات
#شهید_محمود_کاوه
💢یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه.
خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند.
محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم،
پرسید: چرا؟
گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت،
با حالت تهدید گفت:
حسابت رو می رسم ها!☝️😡
محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت:
هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.😎
⚡تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند.
همان دختر بود، منتهی با پدرش.
خودشان را طلبکار می دانستند!
محمود گفت:
ما اختیار مالمان را داریم،
نمیخواهیم بفروشیم.
حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود😱
خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛
آخر اگر پای مامورین به آن جا باز میشد، برایمان خیلی گران تمام میشد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم.
بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝