eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚 سعید صفری 💚💚 به خاطر دارم که چند روزی با رزمندگان نزد «کشاورز» می‌رفتیم و اصرار می‌کردیم تا در این مدت ده روزه ما را در منطقه نگه دارد. سرانجام به خواسته‌مان رسیدیم. آن سال ماه رمضان به یاد ماندنی و دلچسبی بود. 💚 هوا بشدت گرم بود. سهمیه یخ را برای آب خوردن استفاده نمی‌کردیم. در طول روز برای سرویس بهداشتی مجبور بودیم از آبی استفاده کنیم که در منبع آهنی زیر نور آفتاب به درجه جوش نزدیک شده بود. 💚 در زمان‌های گذشته شنیده بودم که در مکه بر روی سنگ، تخم مرغ نیمرو می‌کردند، در تابستان 63 بر این موضوع ایمان پیدا کردم. با نور خورشید بدون هیچ وسیله‌ اضافی می‌شد پخت و پز کرد. 💚 با چنین شرایطی نیروهای واحد ادوات با شوق تصمیم به روزه گرفتند. برای اینکه فشار گرسنگی و تشنگی را کمتر کنیم، کل کارهایی ڪه امڪان داشت شب انجام شود مثل ڪلاس‌های آموزشی و تعمیر و نگهداری ابزار، ادوات و سلاح را به ساعات بعد از افطار منتقل ڪردیم. 💚 یک سنگر زیر زمینی هم تا قبل از شروع ماه رمضان با همت همه بچه‌ها و ابتکار جالب با الهام از بادگیرهای یزد درست کردیم که واقعا موثر بود. 💚 روال کار اینطور شده بود که شب‌ها بعد از افطار کار می‌کردیم و بعد هم نماز شب، افطاری، گوش کردن به سخنرانی شهید دستغیب از رادیو آبادان و حدود ساعت هشت می‌خوابیدیم. ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
🌷 در فاصله چند متری با عراقیا درگیر شدیم کاظم روی تپه بود که زخمی شد رفتم کنارش و دیدم خون زیادی ازش رفته خواستم بلندش کنم که گفت : "برو و منو اینجا بزار " بهش گفتم : " تو رو می رسونم بیمارستان " اما کاظم گفت : " آقا در مقابلم نشسته .. " آرام گفت : " السلام علیک یا امام زمان ' عج ' و پر کشید .. " ✨✨✨ @parastohae_ashegh313
عارف بزرگ آیت الله حق شناس نقل می کردند: در عالم رویا شهید نیری رو دیدم و ازش پرسیدم: چه خبر؟ احمد علی فرمود: تمام مطالبی که از برزخ می گویند حق است. شب اول قبر، سوال قبر و ... حق است، اما من را بی حساب و کتاب به بهشت بردند. آیت الله حق شناس مکثی کرده و گفتند: رفقا! آیت الله بروجردی هم حساب و کتاب داشت، اما من نمی دانم این شهید چه کرد به این مقام رسید !!! @parastohae_ashegh313
مهدے تو وصیتـــ نامه اش📜 نوشته بود رسیدن به سن 30 سالگی بعد از علی اڪبر ع برایم ننگـــ استـــ😞 مادرش می گفت : آخرین بار ڪه از سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد بعد از زیارتـــ دیدم مهدے ڪنار سقا خونه ایستاده و میخنده🙃 ازش پرسیدم، چیه مادر؟ چرا میخندے؟ گفتـــ : مادر امضاے شهادتم رو از امام رضا گرفتمـ😍 بهش گفتم اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم😣 مهدے دستش رو به سمت آسمون بلند ڪرد🤲 و گفتـــ مادر خـــدا هستـــ @parastohae_ashegh313
🌹 به خاطر مساله اے یه نامه✉️ تند به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم... حالم خیـــلی بد بود و حسابی شاکی بودم😔 وقتی اومدم خونه و چشم روے هم گذاشتم، رو به خواب دیدم و شروع کردم گلایه از مجلــہ، بی بی فرمود: با بچه من چکار دارے؟!!!✨ من دوباره از حوزه و سید نالیدم، اما باز بی بی فرمودند: با بچه من چکار دارے؟ سومین بار که حضرت زهرا این جمله رو فرمودند، از خوابـــ پریدم... یه نامه💌 از سید به دستم رسید که نوشته بود؛ یوسف جان! دوستت دارم هرجا میخواے برے برو! ولی بدان براے من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...🍃 ✍منبع: کتاب همسفر خورشید @parastohae_ashegh313
📖 بارها از حسن شنیده بودم ڪه میگفت: بالاترین پاداش براے من، رهبـ❣ــره. یه بار امام خامنه اے حفظه الله براے بازدید از پروژه اے اومده بودند. مسئولیت پروژه👨‍🔬 به عهده حسن بود آقا با اشاره به حسن فرمودند: تهرانی مقدم به هر قول و وعده اے که به ما داده، وفا کرده👌 و ندیده ام وعده اے بدهد و به آن عمل نکند... بعد هم آقا پیشانی حسن رو بوسیدند. 🚀 🥀 @parastohae_ashegh313
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود.  یک شب بچه‌ها خبر آوردند: که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه‌تکه شده است🥀 بچه‌ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر را درون کیسه‌ای گذاشتند و آوردند. آن‌چه موجب شگفتی ما شد😳 وصیت‌نامه‌ی‌📜 این برادر بود که نوشته بود: «خدایا!🤲 اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله‌الحسین (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.» 💔 ╔══ ❅ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╗ @parastohae_ashegh313 ╚══❅ ೋ❅🌸❅ೋ❅ ══╝
💞 کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! 🌿 خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانه‌ای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمی‌دانم!!🙄 فقط می‌دانم دیپلماسی حاج‌قاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد👌 روس‌ها ناوشان🛥 را حرکت دادند به‌ سمت سوریه! نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد!😳 جلو رفتم و دقیق‌تر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی»❣ چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرف‌هایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج‌ قاسم‌ سلیمانی! حاجی چه کرده بود با این‌ها خودشان هم درست نمی‌دانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمی‌رفت برای حضرت آقا!🥀 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
سردار سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه🛩 از گیت بازرسی کنترل و رد شود اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد✨ از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود، هنگام عبور و کنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد و صدا می داد🔊 در این باره می گوید : گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد😔 دوستی دارم که وقتی مرا این چنین می دید یک قرصی💊 برایم آورد که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم...🌱 گاهی که منزل پدرم در قنات ملک می رفتم و پیر زنان و پیر مردان از درد پا و زانو و بدن می نالیدند، از آن قرص به آنها می دادم تا کمی تسکین یابند🍃 سردار با لبخندی😊 ادامه می دهند وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد، می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های داری به ما بدهی...😊 @Parastohae_ashegh313
🌿 گلوله هاے بی امان دشمن، امانمان را بریده بود☄ و کارے از ما برنمی آمد. الله یار جابرے گفت: متوسل شویم به تا باران بیاید🌧 و عملیات دشمن قطع شود. هنوز یک ربع از توسل مان به حضرت نگذشته بود که باران آمد. جابرے از خوشحالی😍 گریه میکرد میگفت: یادتان باشد☝️ از حضرت زهرا برندارید. هر وقت گرفتار شدید، چاره کار قسم دادن به جان مادرش فاطمه زهراست.🙏 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈ @parastohae_ashegh313 ┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
🌿♥️ 📜 مصطفی هراسان از خواب بیدار شد😥 ولی دیدم داره میخنده علت رو که سوال کردم ؛ گفت: خواب دیدم که بالاے یک تپه ایستاده ام امام زمان را دیدم🌟 آقا دست روے شانه ام گذاشت و گفت: مصطفی ! از تو راضی هستم😍 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
┄┅══✼🌷✼══┅┄ 💢یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه. خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها!☝️😡 محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.😎 ⚡تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی‌خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود😱 خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می‌شد، برایمان خیلی گران تمام میشد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت... ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝