❣️ گریه خونین جمادات! 🏰 می گوید: در زمان هنگامی که قصد جنگ داشتم، در بین راه وارد شدم، تا به او سلام کنم. ⛺ عبدالملک را در چادری نزدیکی قائم یافتم. به او سلام کردم و نزدش نشستم. 🌄 گفت ای پسر شهاب! آیا می دانی صبحگاه که (علیه السلام) کشته شد، در چه اتفاقی روی داد؟ 🧔🏻 پاسخ دادم: آری! 👳🏻‍♂️ گفت برخیز و با من بیا. ⛺بر خاستم و در پی او (از پشت سر مردم) به راه افتادم. وقتی به پشت چادر رسیدم عبدالملک با مهربانی رو به من کرد و پرسید: ❓آن روز چه واقعه ای روی داد؟ 🧔🏻 گفتم: هر سنگی را از زمین بیت المقدس بر می داشتند، زیرش خون بود!! 👳🏻‍♂️ عبدالملک گفت: از افرادی که این واقعه را به یاد دارند، تنها من و تو باقی مانده ایم. نباید کسی این قضیه را از تو بشنود! ⏳من هم تا وقتی که عبدالملک زنده بود. این داستان را برای کسی نقل نکردم. (۱) 📚 پی نوشت: ۱. معاد شناسی، ج ۴، ص ۱۸۹. 📗 عجب حکایتی...!، سید ابوالحسن حسینی‏. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq