🌄 روزای روشن بازم میاد...
📖 شاید توی خونه ما هم مهمونیها خیلی باکلاس و رسمی شروع میشد. اولش همه خیلی شیک مینشستن و دیوان شعر خونده میشد...
⏳ ولی... کمی که از مهمونی میگذشت، یهو یکی داد میزد که: «کی بود؟... کی دونه پرتقال پرت کرد؟» و معمولا هم نگاهها به اولین کسی که دوخته میشد، پدرم یا عموم بود! بقیه هم که انگار منتظر فرمان آتش بودن!
🍊 یکی از این دو بزرگوار با فشار هسته پرتقال با دو انگشت و پرتاب اون، جنگ هستهای گستردهای به راه مینداخت و مرد و زن و کوچیک و بزرگ توی این کارزار وارد میشدند.
🍉 البته مهمات در حد هسته پرتقال باقی نمیموند و بعدش پوست میوه، خود میوه،و حتی گاهی سبد میوه بود که روی هوا در حرکت بود .شاید باور نکنید ولی من حتی پرتاب قطعات هندونه رو هم دیدم!
🧒🏻👧🏻👦🏻 تازه این بزرگترامون بودن. شما تصور کنید ما بچهها این وسط چه آتیشی می سوزوندیم!
🚪🛋️ مثلا یه بار وسط یک درگیری تمام عیار، کلی مهمات جمع کردم و یهو همه چراغها رو خاموش کردم و توی تاریکی شروع کردم به پرتاب به همه جهات! بقیه هم از تاریکی سوء استفاده کردند و محشری به پا شد!
💡چراغها رو که روشن کردند خونه و قیافه مهمونا دیدنی بودن!
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔
@partoweshraq
#شب_یلدا
#داستان_کوتاه