🕕 💠🌷💠 👌🏻 در اولین عملیات شهید می شوم!! 🗓️ يک ماه از مفقود شدن ابراهيم مي گذشت. بچه هايي كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع مي شديم، از ابراهيم مي گفتيم واشك مي ريختيم. 🏥 براي ديدن یكي از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آن جا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: «بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد مي شوم!» 👤 يکي دیگر از بچه ها گفت: «ما نفهميديم ابراهيم كي بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتي با او زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خالص خدا بودن چيست. يکي ديگر گفت: ☝🏻 «ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان. ⏳مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: «چرا ابراهيم به مرخصي نمي آید؟» 👥 با بهانه هاي مختلف بحث را عوض مي كرديم و مي گفتيم: الآن عمليات است، فعلاً نمي تواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزي مي گفتيم. 🚪مدتي گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك مي ريزد. جلو رفتم و از او پرسیدم: ❓مادر چي شده؟ ☝🏻گفت: «من بوي ابراهيم را حس مي كنم. ابراهيم الآن توي اين اتاق است، همين جا... وقتي گريه اش كمتر شد، گفت: من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است... ⏳مادر ادامه داد: «ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاري، مي گفت: نه مادر، من مطمئنم كه بر نمي گردم. نمي خواهم چشم گرياني در گوشه خانه منتظر من باشد. 👥 چند روز بعد كه مادر دوباره جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه مي كرد، مجبور شديم به دايي بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. 🏥 آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در c.c.u بيمارستان بستري گردید. 🚖 سال هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا مي بردم، بيشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود و به ياد ابراهيم در كنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هر چند گريه براي او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام مي گفت. 🎙️راوی: برادر شهید 📕 منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان (جلد چهارم)، غلامعلی رجایی. 🌷 🗓️ سالگرد شهادت 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 sapp.ir/partoweshraq