7⃣5⃣ داستان «خودش را بیار ولی اسمش را نیار!» 👨 در روزگاران گذشته، تاجر ثروتمندی به قصد سفر کوتاهی خانه و کاشانه‌ی خود را ترک کرد. 🏇 غذا و مایحتاج مختصری برداشت و سوار بر اسبش به صحرا رفت. 🏜 مرد فکر می‌کرد مسافت شهرش تا شهری که قصد سفر به آن را دارد کوتاه است چون دیده بود مردم معمولاً دو روزه می‌روند و برمی‌گردند! 👨او با خود می‌گفت: صبح زود می‌روم تا ظهر می‌رسم کارم را انجام می‌دهم، شب را در کاروانسرایی استراحت می‌کنم و فردا صبح دوباره به شهرم باز می گردم. ☀ بازرگان ابتدای مسیر را خوب رفت ولی هر چه به ظهر نزدیک‌تر می‌شد، هوا گرم‌تر می‌شد. 🏇 حوالی ظهر مرد تاجر به دو راهی رسید. کلافه شده بود به اشتباه به راهی که او را به وسط صحرا می‌کشاند رفت. 🏜 مرد دید هر چه می‌رود به جایی نمی‌رسد فقط صحرا بود. 🌌 کم کم هوا تاریک می‌شد که چند مرد صحرانشین را دید. 👨امیدی تازه گرفت که شاید آنها بتوانند کمکش کنند و یا بتواند شب را در کنار آنها بماند و فردا به فکر راه چاره‌ای باشد. 🏇 به سرعت خود را به آنها رساند. سلام کرد و گفت: 👨من تاجر سرشناس و پولداری در شهر فلان هستم ولی امشب راه را گم کرده‌ام. من می‌خواهم که شما امشب به من غذا و جای خواب بدهید. ⛺ مردان صحرانشین که در چادر خود در حال غذا خوردن بودند به رسم مردم صحرانشین که به مردم در راه مانده کمک می‌کنند و فارغ از اینکه او کیست و چه شغلی دارد او را در غذای خود سهیم کردند، بعد هم نمدی به او دادند، و گفتند برو و آن گوشه‌ی چادر بخواب. 👌مرد که اصلاً توقع چنین رفتاری را نداشت و می‌خواست به واسطه‌ی موقعیت شغلی‌اش بهترین غذا و بهترین جای چادر بخوابد خیلی ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپیچد و بخوابد، مردان صحرانشین که خیلی خسته بودند، نمد را به دو خود پیچیدند و خوابیدند. 🌌 ساعتی از شب که رفت، سرمای شب‌های صحرا بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پیچید تا بخوابد، کمی خوابید ولی پس از مدتی دوباره از شدت سرما و لرز بیدار شد، هر چه نگاه کرد چیزی برای گرم کردن خود پیدا نکرد. 👨 شروع کرد به داد و بیداد که این چه رسم مهمان نوازی است، شما باید آتشی روشن کنید تا من گرم شوم. 👤 یکی از مردها با حالت خواب آلود گفت: زیر چادر نمی‌شود آتش روشن کنیم. چادر سریع آتش می‌گیرد و می‌سوزد! 👨مرد تاجر گفت: پس من چه کار کنم دارم یخ می‌زنم؟ 👤 گفت: چیزی نداریم، اگر می‌خواهی پالان خر آن گوشه هست آن را می‌خواهی برایت بیاورم. 👨 تاجر اول ناراحت شد و هیچ نگفت و خواست بخوابد ولی نتوانست سرما به حدی بر او غلبه کرد که گفت: ☝«باشه خودش را بیار، ولی اسمش را نیار!» 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq