جوانی به چاقو وارد مسجد شد و گفت: "بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟" همه با ترس به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم‌فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید برخواست و گفت: " آری من مسلمانم!" جوان گفت، همراه من بیا , جوان و پیرمرد چندقدمی باهم دور شدند، جوان با اشاره به گله ای از گوسفندان، به پیرمرد گفت: "میخواهم تمامی آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک شما احتیاج دارم" پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: "به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور" جوان با چاقو و لباس خون آلود به مسجد بازگشت و گفت: "بین شما مسلمان دیگری هم هست؟" همه افراد حاضر در مسجد در حالی که بشدت ترسیده بودند به پیش نماز مسجد چشم دوختند! ناگهان پیشنماز فریاد زد: "به چه نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم با چند رکعت نماز خواندن ، کسی مسلمان نمیشود!"