شاهزاده ای در خدمت صد و بیست و هفتم🎬: هر چه جمعیت دور خلیفه خود خوانده دوم بیشتر میشد ، عمر بن خطاب جری تر تازیانه را بر بدن پسرک بینوا فرود می آورد. او آنقدر کودک خود را زد که عرق بر پیشانی اش نشست و نفس زنان ، کمرش را راست نمود و در این بین پیرمردی عصا زنان جلو رفت و گفت : یا خلیفه! این کودک پسر توست ، چه خطای بزرگی مرتکب شده که اینچنین سزاوار تنبیه هست؟ عمر بی توجه به سوال پیرمرد ، اوفی کرد و برای رفع خستگی بر پلهٔ اول منبر نشست .. پیرمرد که جواب خود را نگرفته بود ، رو به پسرک کرد و گفت : پدرت که چیزی نمی گوید ، تو خود بگو چه کردی؟ پسرک درحالی که بینی اش را بالا میکشید و رد اشک و سرخی تازیانه بر صورتش به جا مانده بود ، شانه اش را بالا داد ... براستی ان کودک نیز خود نمی دانست به چه جرمی تنبیه شده است. شخصی کاسهٔ سفالین پر از آب را جلوی عمر گرفت ، عمر لاجرعه اب را بالا کشید و رو به جمعیت گفت : سرانجام پسر من را دیدید؟! و با اشاره به آن کودک ترسان ادامه داد : این پسر ، جگر گوشه من است ، او را به مناسبت جرمش چنین تنبیه نمودم و وای به حال شما و زنان و فرزندانتان ،هرکدام که جرمی مرتکب شوند ، من رحم و شفقتی بر آنها نخواهم داشت. شخصی از بین جمعیت صدا زد : مگر پسرت چه کرده بود؟! عمر آهی کشید و گفت :واقعا شما نمی دانید و نمی بینید یا خود را به نفهمی میزنید؟! مگر نمی بینید که این پسر لباس نو بر تن کرده و کاملا مشخص است که دچار کبر و غرور شده ، من او را زدم که دیگر هیچ وقت دچار تکبر نشود... تا اینچنین حرفی از دهان عمر بیرون جست ، تمام جمع را سکوتی مبهم فرا گرفت و هر کس به زعم خویش کار خلیفه را تفسیر می کرد. زن همسایه نفسی چاق کرد و رو به فضه گفت : واقعا باید بر دینی تاسف خورد که سردمدارانش اینچنین ظالم و بی رحم هستند... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦🌨