#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۴۱
#قسمت_چهل_یکم 🎬:
اقدس خانم که محیا را در آغوش مهدی دیده بود، انگار تمام تن و جانش آتش گرفته باشد، دندانی بهم سایید و به سمت آن دو یورش برد.
رقیه که جانش به جان محیا بسته بود، خودش را بین اقدس خانم و محیا انداخت و گفت: خانم عزیز! من دخترم را از سر راه نیاوردم که هنوز یک ساعت از عقدش نگذشته شما بخواین اینجور به ما توهین کنید، آقا مهدی پسر خوبیه اما بهتر از آقا مهدی هم برای محیا، دست و پا می شکستند.
اقدس خانم نیشخندی زد و گفت: آره ارواح عمه ات! اگر دخترت خواستگار داشت که دست به دامن مهدی من نمی شدید، معلوم نیست یک سال کدوم جهنم دره ای غیبتون زد و چه کارها کردین، هنوز نیومده تورتون را برا پسر ساده لوح من پهن کردین.
مهدیس که انگار از خجالت آب میشد، جلو آمد و دستش را روی دهان مادرش گذاشت تا بیش از این افاضات نکنه و مهوش اونو به سمت مبل کشید و توی گوشش چیزی زمزمه کرد.
مهدیس نگاهی به داریوش و مجید کرد، انگار ازشون میخواست به نوعی کمکش کنند و جو را آرام کنند.
مجید نگاهی از روی شرمندگی به عباس کرد و بعد رو به رقیه خانم گفت: ببخشید رقیه خانم! مادر زن ما یه کم زود جوشن، اما ته دلشون صاف، مثل آینه است.
رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: ببینید آقای محترم، اگر محبتی دارین برین دنبال عاقد، همین الان این وصلت از هم پاره بشه بهتره، والا من نمی دونستم که اقدس به دختر من به چشم یه دشمن نگاه میکنه، فکر میکردم محیا را مثل دختر خودش میدونه، بعدم قبل از جلسه اصلا به من نگفتند مخالفند و از طرفی آقا مهدی با گفتن اینکه میخواد همین امشب عاقد بیاره، ما را شگفت زده کرد، اصرار و عجله از طرف آقا مهدی بود و ما هم به نوعی توی عمل انجام شده قرار گرفتیم، اما بازم شکر که همین لحظه اول همه چی رو شد و این موضوع در بدو شروع، تمام میشه...
مهدیس لبخندی زد و گفت: چی میگین رقیه خانم،این دو تا جوون بهم دل دادند، حالا مادر من یه چیزی گفت...
رقیه اطرافش را به دنبال چیزی نگاه کرد، انگار می خواست چیزی از محیا و مهدی بپرسه و با تعجب دید که هیچ کدومشان نیستند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼