پروانه های وصال
رفت وحتی نذاشت کالمی حرف بزنم ..تموم وسایل بچه ام مونده بود ...دوزانو افتادم رو زمین وبا ناباوری گف
فکر کنم دید خیلی سگی شده اعصابم حرف نزد ودیگه نخندید ..سریع یک تی شرت دیگه داد .. خشم الود نگاهش کردم وچنگ زدم به تی شرت ورفتم بیرون .. تو جعبه کمک های اولیه که تو حمام هتل بود ..دنبال یک مسکن میگشتم که منو جوری بندازه که بیدار نشم ...خیلی خسته بود ...جسمی وروحی باهم ..جسمی چون باوجود مسیح نمی شد خوابید ..چون این دوروز تازه این پرستاره امده بود ..وهم این که دونده گی های قبلش واسه پیدا کردن یک پرستار که تموم وقت باشه ..یعنی مثل دایه رفتار کنه تا بزرگ سالی مسیح پیشش باشه ...با معرفی مهندس سالمی این دختره رو پیدا کردم ..از خانواده های فقیر بودن ...مادر پدرشم یکی معتاد بود یکی هم پیدا نبود ..وای که طبق عقایید دختره مجبور شدم عقدش کنم ..حتما اینم بفهمه من مسیحی هستم میخواد جدابشه ...میگفت چون من همیشه حضور دارم ....نمی تونه راحت باشه ...واسه راحتی خانوم مجبور شدیم به عقد کردنش ..طبق رسوم اونا ..باالخره یک مسکن برداشتم وبدون اب خوردمش ..رو تخت خودمو پرت کردم که تشکش باال پایین رفت ..گوشیم رو برداشتم ..روشنش کردم ...اوه سپیده خانوم رو ...چقدر میسکال وچقدر پیام ؟؟...ازاونجایی که من ارسن بودم..نه یک مجنون تو قرن 12... ازدستش خسته بودم ...تواین مدت این عالقه باعث میشد بهانه گیری هاش رو گوش کنم وحرف نزنم ..اما هرکسی یک حد داره ...البته زیادی کوچیک بود واسه بودن با من ...منم ترجیح میدادم بجای این که پابه پاش حرف بزنم ودادوبیداد ..بذارم هرچی میخواد بگه ..عالقه بهش نداشتم دیگه !اما گاهی دلم واسش میسوخت ..باید پیگیرش میبودم...خط بین بین الملی جدیدم رو گذاشتم وزنگ زدم بهش ..با اولین بوق تماس رو وصل کرد وبا صدای که ازته چاه درمیومد گفت :بله ..بفرمایید ... گفتم :سالم .. با مکث که مسلما داشت صدام رو انالیز میکرد گفت :بچه ام رو کجا بردی ؟ بغض تو صداش بیداد میکرد ...پیشونی درد ناکم رو دست کشیدم وگفتم :اوردمش یک جای خوب ... باز با مکث گفت :اذیت نکن بگو کجاست ؟؟.سعی کردم چهره االنش رو که بغض کرده است جلوم بیارم ..گفتم :بگم میخوایی بیایی ؟؟.. این بار تند گفت :اره میخوام بیام ..کجــــــاست ؟؟.. حوصلحه داد نداشتم تند وتلخ گفتم :حوصلحه ادابازی ندارم که داد بزنی ...ترکیه است ..دوست دار بیا ...البته بعدش میبرمش نروژ..یک زندگی اروم ..توخیال راحت باشه هواش رو دارم... صدای دالرام امد که گفت :اقاارسن .. درجواب سپیده گفتم :خوب میایی حاال ؟؟.. گوشی رو قطع کرد ..پوزخند زدم ودرجواب دالرام گفتم :بله ..چی شده ؟؟.. با مکث گفت :ازنظر شما عیب نداره با مسیح بریم بیرون .. غلتی زدم وگفتم :چرا عیب داره ..جایی نمی بریش ...حاالم میتونی بری ... سری تکون داد ورفت ....زنگ پیام گوشیم بلند شد نگاه کردم دیدم نوشته ..اره میام ..وقت واسه گرفتن بچه ام ... نوشتم .."الیق داشتن این بچه نیستی .تازه خودتم میگفتی بدت میاد ازاین بچه ونمی خواهیش ...فراموش کردی حرفات رو ..برو به خوشی خودت برس ..." وگوشی رو کال باز خاموش کردم ...مطمئنا میره پیش مامان وبابا ..تا اونا یک کاری کنند ..دیگه نمی خواستم ایران بمونم ...اینجا هستم تا مسیح بزرگ تر بشه .. با سری که درد میکرد همچنان نستم رو تخت...نه صدای دالرام بود نه مسیح ..چنگ زدم رکابی روکه روی جمدون بودپوشیدم ..حوصلحه نداشتم شلوار راحتی بپوشم ..با همون جین مشکی مردونه ای که پام بود ..رفتم بیرون از اتاق ..همین طور که شقیقه هام رو ماساژمیدادم به پایین نگاه کردم که مسیح رو کاناپه خواب بود ...دالرام هم فیلم نگاه میکرد ... رو مبل راحتی نشست وگفتم :ساعت چنده .. با ترس برگشت عقب وگفت :اقاترسوندیم ..ساعت هفت شبه ... ۱۱۱