🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت115
مادر و ملیسا داخل رفتن وماهان به سمتم اومد
- تسلیت میگم فرشته. من دیروز از محمد شنیدم. امروز به مامان گفتم تا از بابا اجازه بگیره بیام پیشت ولی خودش بیشتر به هم ریخت و اومد اینجا.
ماهان و محمد رو تنها گذاشتم و برگشتم داخل. زینب داشت به مامان و ملیسا چای و خرما تعارف میکرد.
کمی به زینب نگاه کردم. نمیدونم چراتو این هفت روز درباره آشوب تو دلم با زینب صحبت نکردم.
زینب جلوم ایستاده بود و صدام میکرد. نگاش کردم
- کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
به خودم اومدم و خیلی جدی گفتم
- زینب ... چرا دقیقا وقتی داشت همه چیز درست میشد خدا مادربزرگم رو ازم گرفت و همه خوشی هام رو تلخ کرد
زینب وقتی لحن جدیم رو دید لبخند مهربونی زد و گفت
- ناراحتی از خدا ... از خدایی که قبل بردن مادربزرگت اوضاع تو رو سامون داد و شرایط رو مساعد کرد که آواره نشی ...
دوست داشتی زودتر میبرد که مجبور بشی بازم برگردی پیش ناپدریت. یا دیرتر میبرد که تو بری سر خونه زندگیت و باز اون پیرزن بیچاره تنها بشه.
اصلا از احساس مادربزرگت خبر داشتی شاید اون بوده که خسته بوده.
خدا هم حکیمه هم رحیمه. والبته قرار نیست برای تمام اتفاقات زندگی به ما جواب پس بده. اون خداست ما بنده ... تو فقط بهش اعتماد کن.
دستی به بازوم کشید و با محبت ازم دور شد.
کاش مثل زینب به خدا اعتماد داشتم که اینجور ناشکری نکنم و به افکار اشتباهم اجازه جولان ندم.
به مادرم که ناراحت نشسته بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم. کنارش نشستم. نمیدونستم میخوام چی کار کنم یا چی بگم.
- ممنون که اومدید
- حاج خانم برام مادری کرده بود ولی من هیچ وقت نتونستم جواب خوبی هاش رو بدم.
باورم نمیشد مادر داره با من حرف میزنه.
- بخاطر حساس بودن سامان همیشه مجبور بودم از گذشته فاصله بگیرم. هر چی که بوی گذشته رو بده سامان رو عصبی میکنه. تو که خود گذشته بودی. مخصوصا چشمات. هنوزم نمیتونم مستقیم تو چشمات نگاه کنم. نمیدونم چه حکمتیه که خدا چشم های حسین رو به تو داد. شاید برای اینکه همیشه یادمون باشه چطور در حقش بدی کردیم و باعث شدیم جوون مرگ بشه.
حضور و نگاه تو نمیذاشت من و سامان حسین رو فراموش کنیم. تو خود عذاب وجدان بودی که ما سعی میکردیم نادیده ات بگیریم.
صداش بغض داشت. به سختی لب زد ما رو ببخش. خواست از جاش بلند بشه ولی دوباره نشست کمی مکث کرد و گفت
- وقتی به سامان گفتم که من یه مادرم. گفت بچه ات هم رو تخم چشمام بزرگ میکنم. میدونم دروغ نمیگفت ولی چشمات همه چیز رو خراب کرد. بار ها سامان بهم گفته بخاطر بد قولیش ببخشمش ولی نمیتونه نگاهت رو تحمل کنه.