🔸پیله پرواز🔸 داشتیم آماده می‌شدیم برای جشن امام رضا جانمان. قرار گذاشتیم که با تعدادی از خانم‌ها برویم مسجد برای کمک. مشغول کار بودیم که یکی از دوستانم گفت: خبر دارین هلیکوپتر آقای رئیسی سقوط سخت کرده؟ از حرفش ناراحت شدم و گفتم: شوخی خوبی نبود. گفت: نه اصلا شوخی نمیکنم و کاملا واقعیت داره. بهت زده نگاهش کردم، آنقدر شوکه شدم که اصلا نمی‌توانستم حرفی بزنم و یا حرکتی بکنم. تپش قلب گرفتم و به سختی نفس می‌کشیدم. خودم را بیرون رساندم و روی صندلی نشستم. شروع کردم چک کردن خبرگزاری‌ها. انگار همه می‌دانستند و فقط من نمی‌ دانستم. تمام کانال‌ها پر شده بود ازخبر مفقود شدن هلیکوپتر رئیس جمهور عزیزمان. برگشتم خانه، با حالِ خراب، عین مرغ سرکنده بال بال میزدم. عین مادری که بچه‌اش را گم کرده باشد، تو تک تک کانال‌های تلویزیون دنبال خبر پیدا شدنشان بودم و گریه می‌کردم. خدایاااا چقدر این صحنه ها آشناست. آره، عین شهادت حاج قاسم عزیزمان... همان نگرانی، همان اضطراب.. همان خدا خدا کردن‌ها که خدایا نکند درست باشد؟... نکند از دستش داده باشیم؟😔 تااا خود صبح به همین منوال گذشت و چقدر انتظار درد آور هست و سخت. تلوزیون یکسره روشن بود و من چشم ازش برنمیداشتم. تا اینکه شبکه افق شروع کرد قرآن خواندن و همزمان تصاویر رئیس جمهور را پخش می‌کرد و من عین مادری که شهادت پسرش را بهش دادند شروع کردم شیون کردن و خودم را زدن. اصلا نمی‌فهمیدم چی میگم... عکس رئیس جمهور جلوی چشمم بود ومن با داد و فریاد و گریه شروع کردم بهش غرغر کردن. گفتم: آقا سید! قرارمون مگه این بود؟ آخه الان چه وقت رفتن بود؟ ما رو شما ۸ سال حساب باز کرده بودیم. شما که هنوز ۴ سالتون هم تموم نشده. کجا رفتی؟ شما که رفیق نیمه راه نبودی. چرا دشمن شادمون کردین؟ همه یه طرف. دلتون واسه آقا نسوخت؟ آخه چه گناهی کرده که باید زود به زود عزادار یکی از شماها باشه؟ هنوز داغ حاج قاسم واسش تازست. شما که می‌دونستی بعد اون چقدر تنها شده... چرا تنهاترش کردی؟ بعدِ شما پیرتر میشه😔 اصلا ازتون انتظار نداشتم. اصلا دست خودم نبود و مثل دیوانه‌ها شده بودم و اشک‌هایم برای خودش می‌آمد... نمی‌خواستم باور کنم رفتنش را... به خودم که آمدم دیدم دو تا بچه‌هایم مات و مبهوت دارند نگاهم می‌کنند و دخترم التماس می‌کند که: مامان میشه گریه نکنی؟ دلم آرام و قرار نداشت، هر چه قدر گریه می‌کردم اصلا سبک نمی‌شدم... یاد مظلومیتش افتادم که آن همه توهین و تهمت شنید و دم نزد و همه را می‌بخشید... یاد کفش‌های گلی و عبا و عمامه خاکی... یاد سرزدن‌هایش به مناطق دور افتاده ومردم محروم و آخرش هم برای مردم و توی همان مناطق شهید شده بود. افتادم و برای تک تکشان بغض می‌کردم و گریه می‌کردم... چقدر هم قشنگ رفت، باز هم حکایت آتش بود و انگشتری😔 در نقطه صفر مرزی برای خدمت به مردم بروی و هلیکوپترت در مه و باران سقوط بکند و آتش عین پیله ای دور تنت بپیچد و تو از وسط اون پیله، پروانه‌وار پرواز کنی و به اوج عزت برسی... آقاسید... وقتی تو هشتمین رئیس جمهور باشی و تو شب ولادت امام هشتم که یک عمر خادمش بودی شهید بشی و تو تاریخ ۳/۳/۳ مراسم تشییعت باشد، یعنی خدا چه خوشگل برایت ست کرده و خریدارت شده... آقا سید...! ما نفهمیدیم که خدا چه نعمتی بهمان داده و قدر ندانستیم😔 واین ما بودیم که ضرر کردیم، برای همین این داغ اینقدر برای ما سنگین هست و اشک چشممان خشک نمی‌شود و دلمان آرام نمی‌گیرد... آقا سید...! بابت حرف‌هایی که زدم حلالم کن، آخر داغت سنگین هست و تصویر آقا موقع نمازخواندن بالا سر حاج قاسم یکباره آمد جلوی چشمم و اصلا دوست نداشتم دوباره توی آن حالت ببینمش. ببخش.. آقاسید...! حساب من و خیلی‌های دیگر را ازقدرنشناس‌ها جدا کن، ما الآن فقط دلخوشیمان به برگه رأیی هست که به شما دادیم و شده سند افتخارمان وبهش می‌بالیم... درسته جسمت سوخت ولی روحت سبز شد اما در عوضش غمت در دل سبزمان ماند و آتش گرفت. سوختنی که دیگر با هیچ شادی التیام پیدا نمی‌کند. شهیدجمهورم...! راست میگن شما رجایی بودید وبهشتی رفتید. راست میگن رئیسی بودی و ریاست نکردی... همش انتقادت می‌کردن که تیم رسانه ای خوبی نداری اما بعد شهادتت خدا انگار زد در دهن همه و گفت خالصانه برای من کار می‌کرد و حالا من رسانه‌اش می‌شوم. عظمتی که هم در شهادتت بود و هم در تشییع گویای این مسأله بود. پرچمت تا به قیامت بالاست ای داغ بردل نشسته... ✍ زهرا برجعلی زاده ۴ خرداد ۱۴۰۳ 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا @pas_az_baran 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲