چند وقتی گذشت.. فاطمه بخاطر پاره‌ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. و من برای برآورده شدن حاجتش نماز شب می‌خوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفته‌ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود. چون گمان می‌کردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده. اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه، این اواخر دلم گواهی بد می‌داد و دائم منتظر یک حادثه‌ی بد بودم. هر روز صدقه می‌انداختم و از خانه خارج می‌شدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا می‌رفتم. شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی می‌کردم و برایشان شربت خنک می‌ریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ می‌کنند. رفتار مسجدی‌ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار می‌کرد و می‌گفت لابد انقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر، حرفهایشان را بشنوم. ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود. آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند و منو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید: - شما مال این محل هستی؟ من با لبخند گفتم: - قبلا بودم.. او با همان لحن گفت: - یعنی الان از اینجا رفتی؟ با صبوری گفتم: - بله. چطور مگه؟  زن پشت چشمی نازک کرد و گفت: - تو دختر سد مجتبی نیستی؟! با افتخار گفتم: - بله شما منو می‌شناسید؟ زن با بی‌ادبی گفت: - فکر کن تو رو کسی نشناسه!! ابرو درهم کشیدم: - من خیلی وقته تو این محل زندگی نمی‌کنم شما از کجا منو می‌شناسی؟ - زن باباتم می‌شناسم.. حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟  لحن بی‌ادبانه و منظوردار او واقعا از تحملم خارج شده بود. ولی نفس عمیقی کشیدم و در دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم: - اشکالی داره؟! او نگاهی نفرت‌بار به سرتا پای من انداخت و گفت: - نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!  دیگه وقت سکوت و حیا نبود. دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم: - بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم. از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن. او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت: - اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی.. گوشهام دوباره کوره‌ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشاره‌م رو جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم: - این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه... زن داد زد: - وگرنه چی؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!! انقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم. یک باره بلوایی شد.. گیس و گیس‌کشی شد.. او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که: - آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم.. از کل زندگیش خبر دارم .. در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم می‌دیدم! فاطمه خودش را رساند. باورش نمی‌شد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید: - چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟ من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی از من جوابی نشنید رو کرد به اون زن و با لحنی جدی گفت: - چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله‌ی شما با آقایون اندازه‌ی یک پرده ست!! زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت: - تو برووو برووو که از چشمم افتادی!! اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد، نظرم درباره‌ت عوض شد. فاطمه با اخم گفت: - مگه باید با شما هماهنگ میکردم؟؟مسجد مال همه‌ست به من چه به تو چه که کی توش رفت و آمد میکنه؟ زن با صدای بلند گفت: - به من چه؟؟ مسجد جای نمازخون‌هاست نه جای هرزه‌ها!! با عصبانیت گفتم: - دهنتو ببند زنیکه.. هرزه خودتیو.. فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت: - رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم. صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد: - خانم‌ها اون قسمت چه خبره؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟ فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت: - خجالت بکش زن ناحسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟ زن دست بردار نبود. انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت: - ای بی‌خبر.. من حرف بی‌سند نمیزنم.. بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!! فاطمه با همون لحن گفت: ✍ ‌به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل