شب‌های بعد از شهادت سید حسن نصرالله است، تجربهٔ این داغ را نداشته‌ام، حاج قاسم رفت، خیلی از فرماندهان جبههٔ مقاومت رفتند، شهید رئیسی عزیز رفت، امّا هنوز ایمان من با رفتن کسی مثل سید حسن نصرالله محک نخورده بود. ایمانم محک نخورده بود که شب جمعه تا غروب جمعه، رسانه‌های اسرائیلی خبر شهادت می‌دادند و من در دلم چه می‌گذشت؟ ترس بود یا توکل؟ رغبت و امید بود یا تردید و نگرانی؟ حقیقتش نه این بود و نه آن، چیزی بین این دو. مدتی است به رفتن به لبنان فکر می‌کنم و در همان ایّام تصمیم گرفتم سری به آسایشگاه جانبازان دفاع مقدس بزنم، اولین چیزی که به ذهنم خطور می‌کرد این بود که اگر مثل این جانبازان زخمی بشوم، قطع نخاع بشوم، جانباز اعصاب و روان بشوم، تحملش را دارم؟! شماتت دیگران که: می‌شوی وبال خانواده و جامعه‌ات و اگر هم شهید بشوی این همه کار نیمه‌تمامت را چه می‌کنی؟ حالا که دیگر یک عضو ناکارآمد جامعه شده‌ای، خودت را حیف کردی ... دیدم تصور همین شماتت‌های قبل واقعه، من را زخمی و مجروح کرده چه برسد به خمپاره و توپ‌های بعدش. باید محک می‌خوردم، نمی‌دانم از این محک خوب بیرون می‌آیم یا نه؟ بعد از شنیدن خبر شهادت سید حسن نصرالله، ناامیدی در دلم ایجاد می‌شود یا نه؟ تمامش را لطف خدا و پیروزی می‌دانم یا نه؟! یادم حرف‌های خود سید حسن افتادم، هربار که یکی از فرماندهان غیور حزب‌الله شهید می‌شد سید حسن در سخنرانی‌اش چه می‌گفت؟ فکر کنم سید راضی‌تر است به اینکه ما هم همانطور سخن بگوییم و فکر کنیم. شنیدن کلام سید این روزهایی که نیست بهتر از هر چیزی‌ست. پاورقی‌ها | حمید اسماعیل‌زاده @pavaraqiha