شماره ۲ 🤚 *آن شب جهنمی، کاش نبود!* وفاداری یعنی همین دوستی‌های عمیق و کشدار. از روز اولی که سید ما رنجور شد و بستری، هر کس شنید احوالپرس شد و پیگیر حالش بعضی‌ها که سر از پا نمی‌شناختند. شیفت بندی کرده بودند برای ماندن شبها در کنار تختش. وقتی در بیمارستان امیرالمومنین (جنب بیمارستان شهید بهشتی قم) بستری بود، به اتفاق حاج حسین عزیز و علی آقای آزادیان محجوب رفتیم برای ملاقاتش؛ خیلی خوش‌حال شد. .زن و بچه اش هم بودند. حاج عباس حیدرزاده هم بعد از کمی آمد. هنوز سید نسبتا سرحال بود. تمام ماجرای شروع بیماریش تا اون موقع را برایمان تعریف کرد. بگذریم... *کم‌کم عکسها و اسکن‌ها و آزمایش‌ها مشکوک می‌زد،که بردندش تهران* از روزی هم که به تهران منتقل شد، خیلی‌ها پای کار بودند برای حضور و درمان و اطلاع رسانی و دلداری به خانواده اش خامه‌یار و اسکندری، امیر عباسی و ازادیان. پاک‌سرشت و الماسی ها،دکتر صادق و حاج حسین و عبدالحمید... و خیلیها رفیقهای فابریکش گروه مجازی تشکیل دادند برای اطلاع رسانی لحظه ای از احوال سید. چقدر هم خوب! اقلا خیلی‌ها که نمی‌توانستند ملاقات حضوری بروند، از حال و روز رفیق شان مطلع می شدند. خوشا انها که به ملاقاتش رفتند، اما نوبت به ما که رسید، باب ملاقات تخته شد. *روزهای سیاه نزدیکتر می‌شدند و سید نازنین ما هر روز ضعیف تر و نحیف‌تر. روز قدس بود که سکته مغزی لعنتی، توان تکلمش را گرفت و همه خبرهای ناامید کننده از همانجا شروع شد*. همه دست به دعا برداشتند، ختم حمد و صلوات گرفتند، قربانی کردند، خانواده اش به پابوس امام رضا رفتند و التماس شان را به پنجره فولاد گره زدند. اما تقدیر چیز دیگری بود؛ آخرین دقایق شب نهم خرداد بود که اوضاع بهم ریخت و لحظه های تلخ شروع روز دهم، سید گذاشت و گذشت. همان لحظه با پاکسرشت عزیز تماس گرفتم تا صحت ماجرا را بپرسم که... پای گوشی زار میزد. *برای ما چه شب جهنمی بود آنشب؛ برای هانیه و سید احمد، به مراتب جهنمی تر!* آنشب خیلیها ریختند پایگاه برای سوگواری و زاری. پایگاه بوی شب‌های شهادت می‌داد و چراغ اشک بچه ها تا صبح روشن بود. . حاج رجب چقدر بجا گفت که یاد روزهای جبهه و جنگ برایم زنده شد؛ روزهایی که خبر شهادت یکی از بچه ها را می آوردند، و سه شنبه دهم خرداد، همان روزها بود رد پای همکاری و همدلی بچه‌ها در مسیر بیماری سید آشکار بود؛ آفرین بر یاری و وفاداری شما @paygah5