پنج شنبه های شهدایی قسمت سی ام : 🌹🌹 شهید محمد رضا عبدی 🌹🌹 🌺 عروسک های خیمه شب بازی : (مادر شهید) محمدرضا بسیار کم حرف بود. گاهی هم که حرف می زد خیلی بانمک بود و از خنده روده بر می شدیم. به نماز و روزه اش توجه ویژه داشت . برای شرکت در مراسم دعای کمیل و زیارت عاشورا ارزش ویژه ای قائل بود همت بالایی داشت. در کنار درس زیلوبافی می کرد. گل کاری می رفت ، گندم درو می کرد و گاهی در مرغداری نیز کار می کرد. خیلی بچه ها را دوست می داشت. وقتی تخم مرغ می پخت ، لقمه لقمه میکرد و به بچه هایی که دورش جمع شده بودند نفری یک لقمه می داد و در آخر خودش یک لقمه میخورد. روح بزرگی داشت و مؤمن و متدین بود. در کارهای خانه با جدیت و عشق و علاقه کمکم میکرد. از همان کودکی بزرگی خود را نشان داده بود. خیلی حواسش به بچه های یتیم اطرافش جمع بود. گاهی آنها را به حمام می برد ، گاهی تا مدرسه آنها را همراهی می کرد. او برای خودش مردی شده بود. روزهای شروع انقلاب لحظه ای آرام و قرار نداشت ، در تظاهرات و راهپیماییها حضور فعالی داشت . با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران همین که خبردار شد عروسکهای خیمه شب بازی آمریکا به دستور ارباب شان راهی ایران اسلامی شده اند ، از جا کنده شد. خونش به جوش آمد ، انگار فرصت کمی داشت ، او می خواست خود را برای نبردی بزرگ آماده کند. می گفت: باید به جبهه برویم اگر ما نرویم دشمنان به این جا می آیند. .. بر تصمیمش مصمم بود و هیچ کس جلودارش نبود. ماه محرم شد ، برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد تاریخ اعزامش روز عاشورا بود. آن روز فرا رسید . محمدرضا با همه خداحافظی کرد. دل کندن از او برایم کار ساده ای نبود؛ اما روز عاشورا روز عجیبی بود اختیار دلم دست خودم نبود، او را راهی کردم و به خدا سپردم. « برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست » پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad