🌹🍃 ۱۳۴ ✍ (م.مشکات) شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت: - ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن - چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟ - برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش حالا چیزای به درد بخور هم بود - تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد - ولی شاهرخ ... - ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی - آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد. - استاد مهدوی؟ هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت : - وای بازم این دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد. - سلام استاد شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد. - ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب برسم. اجازه هست؟ شروین دوباره زیر لب غر غر کرد: - خوبه لااقل می دونه بد موقع است و شاهرخ با خوشرویی جواب داد: - البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟ شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت: - نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت: - دقیقاً. درست فهمیدید شاهرخ سعی کرد میانه داری کند. - خب حالا سوال کجاست؟ دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد. - باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت: - یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟ لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت و با حالتی غیض مانند گفت: - اینم راه حل! خوبه؟ شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت: - آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست شروین گفت: - حالا می شه بریم؟ شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت: - بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟ - نه. خیلی ممنون استاد - خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید! شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد. - خواهش می کنم - ببخشید استاد، با اجازه - خداحافظ شما، روز خوش وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️