متولد ۶۸ هستم، مهر ۹۵ ازدواج کردم، با فراز و نشیب های زیاد، عروس و دامادی که، عروسی نمی‌خواستن، خرید بازار نمی‌خواستن، مراسم عقد نمی‌خواستن، سرویس طلا نمی‌خواستن... و در عوض دنبال مهریه پایین و جهیزیه در حد نیاز و یه شروع ساده بودن... تا تحقق کامل این آرزوها روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم، خانواده هایی که از روی محبت اصرار داشتن حتما سرویس طلا بخرن، بخاطر اینکه ما احساس کمبود نکنیم تاکید داشتن عروسی بگیریم، البته همه این اتفاقات در شرایطی رخ داد که الحمدلله وُسع مالی داشتیم ولی نیازی به انجام این مسائل نمی دیدیم، و دوس داشتیم تا جایی که ممکن هست طبق نظر رهبری عمل کنیم. راضی کردن خانواده ها برای تک تک این مسائل هر کدوم پشت سر گذاشتن غولی بود😒 عقد ما تو محضر با حضور پدر و مادر و برادرها انجام شد، و برای عروسی هم رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم و برگشتیم رفتیم خونمون، شب منزل پدر و مادر و برادرها اومدن و ولیمه دادیم. با خودمون ۱۰ نفر شدیم... اومدن اسم سکه توی مهریه چیزی بود که ازش بیزار بودم ولی چاره ای نبود... و بخاطر خلاصی سریعتر ازش بعد از عقد به همسرم بخشیدم... همه این سادگی ها با لذت انجام شد و گاهی فکر میکنم اگر تسلیم خانواده ها می‌شدیم و دنبال خرید و مهریه و... اینها بودیم من تا آخر عمر باید پشیمونی میکشیدم. حتی هر وقت به عروسی میرم همونجا یه الحمدلله میگم که عروسی نگرفتم تا چشمی حسرت نکشه، تا پایی نلغزه، تا توی مسیر، گناهی رخ نده... این شروع پاک، دعاش همیشه بدرقه زندگی مون شد، و ۱۴ تا سکه ای که ختم شد به خوندن خطبه عقد از زبون حضرت عشق❤️ خیلیا میپرسن ولی باید بگم هیچوقت حسرت لباس عروس به دلم نموند، لباس عروس در برابر لباس یه زندگی خوب و زیبا، چیزی نبود که بخواد ذهنم رو مشغول کنه... این جمله ها شعاری نیست! تو مراسم محضر و عروسی ظاهر ما یه چادر رنگی ساده بود و بدون آرایش که بشه جلوی نامحرم اومد، یعنی عملا همین حالت عادی خودمون، و تفاوتی با بقیه نداشت، دو ساعت قبل مراسم ولیمه عروسی هم، رفتیم کیک بخریم... بهشون گفتم بی‌زحمت روی کیک بنویسید پیوندتان مبارک فروشنده با ذوق یه نگاهی کرد گفت بسلامتی عروسی کیه، گفتم خودم گفت نه!! یه نگاهی کرد فکر کرد یا سرکارش گذاشتم یا گوشام سنگینه😆 ۴ ماه بعد ازدواج علیرغم سفارشات بزرگواران به رسیدگی به خود و فعلا لازم نیست بچه بیارید و این حرفا گل پسر ما وارد چرخه حیات شد، در طول بارداری دچار مشکلاتی شدم، از جمله کمردرد و بواسیر و... ولی خب لذت هاش بیشتر از درداش بود، گفتن نداره... بشدت علاقمند به زایمان طبیعی بودم، و با وجود اینکه دکتر گفته بود بچه مدفوع کرده و برای اتاق عمل آماده ش کنید، وقتی رسید بالا سرم و اشتیاق من رو برای زایمان طبیعی دید صبر کرد و گفت بهت کمک میکنم. ضربان قلب بچه چک میشد بهمین دلیل اجازه نداشتم از جام بلند شم، و علیرغم اینکه تمام ورزش ها رو یاد گرفته بودم هیچ تکنیکی نتونستم اجرا کنم و تو بدترین حالت ممکن (همون خوابیدن روی تخت) درد کشیدم... و خانم دکتر صبوری(دکتر هداوند) که انرژی میداد و وقت میذاشت، البته بیمارستان دولتی و امکان کم... ساعت ۱۰ صبح، بعد ۱۲ ساعت از شروع دردا حسینِ مادر با گریه رخ نمایان کرد... سریع چکش کردن که مدفوع نخورده باشه و مشکلی نباشه که الحمدلله صحیح و سالم... 💚 👇 😊@peyksaba