─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ هوای شهر بارانی شد پدر میخواست تا میشود ما را نزدیک تر به مسیر تشییع پیاده کند، تا خیس نشویم کسی توی ماشین گفت:«بی خیال خیس شدن، او برای ما کشته شد، ما خیس هم نشیم؟!» پدر زیر لب گفت:«هم کشته شد، هم خیس شد...» بغض گلویمان را فشرد؛ آخر آن شب که خبری از تو‌ نداشتیم، نگرانت بودم که از سرما آسیبی نبینید... فردایش که فهمیدم همان لحظه ی اول ترکمان کردی، میگفتم: پس کاش هوا سردتر بود، تا شاید جسمت اینگونه آسیب نمیدید😭 ✍ به روایت فاطمه موحد شماهم‌بنویسید 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8