─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ برایت نامه نوشته بودم اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل، نامه پیش من ماند، و دست من، میان جمعیتی که صدای گریه شان قطع نمیشد، در هوا خشک شد. تازه یادم آمد تو رفته ای. ماشین را برای گرفتن نامه پیرزن نگه داشتن، پای درد دل تک تک مردم نشستن، حرف همه را شنیدن، برای همه غصه خوردن، برای همه دویدن، برای همه اشک ریختن های تو هم تمام شده است. این بار ماشین تو، از میان سیل جمعیت گریان گذشت، و نامه ی خیلی ها به دستت نرسید. اما چه خیال است که تو هنوز هم گوش شنوای همه ای. از همین جا میگویم. وام نمیخواستم، کار نمیخواستم، گلایه نداشتم، فقط میخواستم بگویم: آقای رئیسی، حلالمان کن... ✍ به روایت فاطمه موحد شماهم‌بنویسید 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8