─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ | خرماکلای قائمشهر تو را از یاد نمی‌برد آمده بودیم برای اینکه ببینیم چه خبر است. بدمان نمی‌آمد یکی دو تا هم سلفی بگیریم. آخرخرما کلای قائمشهر تا آن روز رئیس جمهوری به خود ندیده بود... از پدرم شنیده بودم، دیشب با چهره‌ای که خستگی از سر و رویش می‌بارید به سمت سید رفت و گفت: «حاج آقا! حاج آقا! شما توان دارین، ما دیگه خسته شدیم، کم آوردیم. یه هفته استراحت بدین. جون نداریم، خانواده داریم. کم آوردیم. خداآفرین رو دیگه نریم» در حالی که خاک لباسش را می تکاند لبخندی زد و رفت. آن روز من و دوستم عکس هایمان را گرفتیم، چند تا استوری هم گذاشتیم و بعد مثل همه، بی خبر از همه جا، رفتیم سراغ کار و زندگیمان. اما سید دست بردار نبود... لحظه به لحظه تلاش و اشتیاقش برای خدمت بیشتر می‌شد. انگار می‌دانست فرصتی برایش باقی نمانده است. دو روز بعد به خدا آفرین رفت و مزدش را گرفت و خدا به او آفرین گفت و آسمانی شد. به خودمان آمدیم؛ شوک عجیبی بود؛ دنیایمان فرسنگ‌ها از او دور بود. آن روز خیلی خندیدیم؛ اما دو روز است که سیل اشک امانمان را بریده...😔 خدایا ما را به سید عزیزمان نزدیک کن... 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8