─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ می بینی سید عزیز... | فرزندم را به آغوش کشیده ام و با ابراهیمم آمده ام بدرقه ات | یادم است در سفرهای استانی ات نگرانمان بودی که زیر آفتاب آزار نبینیم... از امروز دیگر نگرانمان نباش آنقدر درد از دست رفتنت سوزناک است که سوزش آفتاب را نمی فهمیم! سید عزیز دعا کن به حق قرآنی که بر پیشانی گذاشتی دعا کن این انتظار را فراموش نکنیم در روزمرگی هایمان 📜 اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. 🔗 https://eitaa.com/pishran8