💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_بیست_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
....
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می کردند، منظره ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده ، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگ تر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی ام را خوب حس کرده و گاهی عصر های پنجشنبه قرار می گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه ها با پای برهنه به دنبال توپی می دویدند و به هر بهانه ای ، تنی هم به آب می زدند یا خانواده هایی که روی نیکمت های ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می کردند. با گام های کوتاه و آهسته سطح نرم ماسه ها را شکافته و پیش می رفتیم. بیشتر او می گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت ، از روحیات دانش آموزانش ، از اتفاقاتی که در مدرسع افتاده بود ک ده ها موضوع دیگر، تا این که لحظاتی سکوت میان ما حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:"تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم." همان طور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم :" چی بگم؟" شانه بالا انداخت و پاسخ داد:" هر چی دوست داری! هرچی دلت می خواد!" از این همه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم :" ای کاش هرچی دلت می خواست برات اتفاق می افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!" از پاسخ رندانه ام خندید و گفت:" حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد." نفس همیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:" الهه! الآن چه آرزویی داری؟" بی آن که از پرسش ناگهانی اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:" دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه! " و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعه ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me