🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
......
که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم می کوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب می خواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل های پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم:"مجید! من باید چی کار کنم؟" و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم:" یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم:" مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!" در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد:" الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن..." که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانم ها با مهربانی صدایش کرد:" پسرم! بیا بشین! جا زیاده!" در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپایی هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آن ها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me