🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:" باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:" امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می کنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمی دانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:" خدا بزرگه حاج خانم! إن شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما می دیم!" و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:" حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای خدا می کردم، دیگر جریمه نمی خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:" این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می کنیم. خیالتون راحت باشه!" و خدا می داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:" إن شاءالله هر چی از خدا می خوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون می رفت، همچنان برایم دعا می کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی می خواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می رفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی خواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
می دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد.
هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:" مجید جان! من خوبم! تو رو که می بینم بهترم میشم!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻
#نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→
@porofail_me